PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطرات و ماجراها



Rezaei
۱۳۹۱-۱۱-۲۱, 17:05
دوستانی که دوران پر فراز و نشیب خدمت رو پشت سر گذاشتند حتما میدونند که دوران آموزشی یکی از پر خاطره ترین دوران زندگی یک مرد که سربازی رو پشت سر گذاشته هست ، این تاپیک رو باز کردم تا کسانی که مایلند این خاطرات تلخ و شیرین رو به اشتراک بگذارند

Rezaei
۱۳۹۱-۱۱-۲۲, 10:04
اولین خاطره رو اینجا بذارم که بقیه دوستان خدمت رفته هم شروع کنند

من دوران آموزشی رو سال 79 در پادگان هاشمی نژاد نیشابور گذراندم این پادگان در نقطه خوش آب و هوای نیشابور قرار داره
قبل از اون ماجرای رسیدن به نقطه شروع آموزشی رو براتون تعریف کنم

اولین روز خدمت من مصادف بود با 2 اردیبهشت ماه 79 ، بعد از تقسیمات نیرو که ما رو به نیروی زمینی سپاه دادند از کرمان و جلوی مرکز نظام وظیفه بعد از دو سه ساعتی معطلی سوار اتوبوس شدیم اگر فکر میکنید که این اتوبوس vip بود و یا حتی ولو یا اسکانیا یا ... در اشتباه بزرگی هستید این اتوبوس چیزی نبود جز یک 302 درب و داغون با صندلی های خط واحدی ، با سلام صلوات حرکت کرد و برای گرفتن صورتحساب و طی کردن تشریفات سفر به ترمینال رفت
آن زمان در ترمینال کرمان یک ایست بازرسی داشت که اتوبوسها قبل از حرکت در اخرین نقطه میبایست جلوی این ایست بازرسی توقف و بازدید میشدند و مهر تایید به صورتحسابشون میخورد .
آقای درجه دار آمد بالا و از اول شروع کرد ردیف ها رو شمردن 1و2و3و4و5 این ردیف بیاید کنار لطفا (این رو درجه داره گفت) و با پیچ گوشتی توی دستش بغل دیواره اتوبوس رو باز کرد و دست کرد داخلش ، بلند که شد گفت : همه پایین این ماشین توقیفه
بلههه درست حدس زدید اون 2 ساعت معطلی ما به این دلیل بود که آقای راننده چون بهش گفته بودن سرباز باید ببره تهران رفته بود که محموله جاساز کنه و کدوم از خدا بی خبری آمار دقیقش رو داده بود به ایست بازرسی ترمینال ، الله اعلم
ساکها رو زدیم به کول و آمدیم پایین ، روز از نو روزی از نو و نشستیم توی دفتر تعاونی بعد از 2-3 ساعت یه اتوبوس دیگه که داداش همون اتوبوس بود احتمالا ، رسید و همه به قول معروف ریختیم بالا و آقای راننده زد به جاده تهران .
تهران که رسیدیم و رفتیم ستاد مشترک برای مشخص شدن جای اموزش ، گفتند آقایون خوش آمدید ولی کی گفته که شما باید بیاید اینجا؟ در حال حاضر هم همه مراکز آموزش ظرفیت تکمیله و شما تشریف ببرید خونه هاتون 22 اردیبهشت (20 روز بعد) خودتون رو معرفی کنید به پادگان منتظری کرمانشاه !!! نارحت هم نباشید شما از دیروز سرباز حساب میشید و همین الان هم داره براتون کنتور میندازه
خوب حالا بدو بدو برو دنبال ماشین ، عمرا حاضر باشیم با این برگردیم و پول دوباره به این ماشین ابوقراضه بدیم
راننده که دید داره لقمه چرب و نرمی رو از دست میده نرخ رو کشید پایین (آره فقط نرخ رو) بچه ها هم که همه سرباز و گشنه گفتن خوبه بابا بیاید دور هم با همین بریم آجیلهامون رو بخوریم تا کرمان
اگر بریم ترمینال خدا میدونه کی حرکت باشه ، بلیط گیر بیاد یا نه. فکر منطقی بود چون در خوشبینانه ترین حالت 4-5 ساعت باید در ترمینال معطل میبویدم و ...
پریدیم بالا اتوبوس توریستی مون و راهی شدیم ....

20 روز بعد ...
همه بچه ها در همین 2 روز با هم صمیمی شده بودیم و شماره تلفن (موبایل ، ههه ، نبود اون زمان ) رد بدل کردیم که برای رفتن کرمانشاه یک ماشین دربست بگیریم این کار انجام شد و یه ایران پیما عروسک گرفتیم ولوو تازه اومده بود و گرون بود ، خداییش برای یک مشت سرباز که همه جیب روی لباس زیر دوخته بودن برای پولهاشون و میخواستند بریزند جیب بوفه پادگان خیلی سنگین بود ولوو دربست گرفتن

17-18 ساعت از کرمان کوبیدیم رسیدیم کرمانشاه ، بعد از اصفهان واقعا آب و هوا بهاری ، سرسبز و عالی بود
کرمانشاه ، هتل منتظری ( ببخشید مرکز آموزش منتظری ) جلوی پادگان همه رو به خط کردند و برگ معرفی ها رو گرفتند ، با بچه ها همه نقشه هایی رو که کشیده بودیم مرور میکردیم ; گوشه ای از این نقشه ها ، بچه ها در رو که باز کردند کرمونی ها با تمام سرعت بدوید و پشت سر هم اونجا بایستید که توی یک گروهان باشیم همه ، غریبه بینمون راه نمیدیم هااا

در همین حین سرباز مربوطه با برگ معرفی های مهر شده نمایان شد و اینطور شروع به داد زدن کرد : آقایون توجه کنید پادگان ظرفیتش تکمیل شده (ما رو میگی:Surprised: ) اونو میگی :Don't tell anyone: ، برگه های شما مهر شده و حضورتون به ثبت رسیده یک هفته دیگه باید خودتون رو به پادگان هاشمی نژاد نیشابور معرفی کنید ، حالا هم اینجا رو شلوغ نکنید و تشریف ببرید شهرهاتون

دست از پا درازتر رفتیم کنار رودخونه جلوی پادگان نشستیم و مقدار از خوراکی های داخل ساکها رو تناول کردیم که هم تجدید نیرویی کرده باشیم و هم ساکها رو سبکتر. به ترمینال رفتیم و دوباره سرسختانه دنبال 1 اتوبوس دربست برای برگشتن به شهر و دیار خود
یکی میگفت اینبار که خونه برم باورشون نمیشه ، فکر میکنند فرار کردم. یکی میگفت بابام خونه راهم نمیده .....
دوباره 17-18 ساعت کوبیدیم و با پاهای ورم کرده رسیدیم کرمان

یک هفته بعد ...
اینبار قید اتوبوس دربست رو زدیم ، 10 تایی بودیم از بچه ها که از کرمان یک ساعت خاص بلیط مشهد گرفتیم که دوراهی نرسیده به مشهد باید پیاده میشدیم و با عبوری ها به طرف نیشابور میرفیتم
اینبار دیگه داشتیم به طرف مقصد نهایی و دفاع از مرز و بوم کشور عزیزمان راهی آموزش میشدیم و در این راه بسی سختی کشیده بودیم اما هنوز انگار این سختی ها ادامه داشت ، 1-2 بعد از ظهر بود که از کرمان حرکت کردیم
حدود ساعت 3 صبح بود که با صدای شاگرد راننده از خواب بیدار شدیم که میگفت : ایست بازرسیه فردوس ، بیدار باشید که معطلمون نکنند بعد از 5 دقیقه ای توقف یکی از پایین داد زد همه بیان پایین ، اتوبوس توقیفه :211:
بلهههه ، از این اتوبوس هم مواد گرفتند ، البته یک کارتون که توی جعبه بود و علی ظاهر یکی از مسافرها گذاشته بود که بین راه سوارش کرده بودند و حالا گردن نمیگرفت

همه ریختیم پایین ، 2تا 2تا ، 3تا 3تا سوار اتوبوسهای تعاونی های دیگه که از راه میرسیدند میشدیم و روی بوفه و ... خلاصه رسیدیم جلوی پادگاااااان

وقتی وارد پادگان شدیم به دلیل مهمان ناخوانده بودن ( اولین دوره لیسانس وظیفه بودیم که به این مرکز آموزش اعزام میشد ) امکانات چندانی در اختیار نداشتیم ، پتو و .... کلیه لوازمی که باید به یک سرباز برای شروع دوران آموزشی داده بشه ( به اصلاح جیره خدمتی ) چون نیروی بدون هماهنگی و پیشبینی نشده بودیم از ستاد مشترک برای ما در نظر گرفته نشده بود و 3-4 روز توی پادگان با لباس شخصی میچرخیدیم که حوصله همه سر رفته بود حتی یقلوی های معروف (تا آخر دوره) دست ما نرسید و در ظرفهایی که برای وعده های مسافرتی همراهمون بود غذا میخوردیم

خاطره اصلی دوران آموزشی بر میگرده به اینجا که در اولین مرخصی که به خونه آمدیم با فکر که به سرم زده بود ( ازتنبلی) یک بسته نایلون فریز همراهم برداشتم و به پادگان بردم ، هر وعده یه نایلون فریز روی بشقابم میکشیدم و غذا میگرفتم و بعد از اتمام غذا نایلون رو در میآوردم و بیرون مینداختم ، این بود که اصلا مجبور نبودم ظرف غذای خودم رو هر وعده بشورم
طولی نکشید که اینکار در همه آسایشگاه و بعد هم گروهان باب شد اما واقعا دیگه غذا روی نایلون بهم نمیچسبید و بیخیالش شدم در آخر این نایلون فریزرها رو در کار دیگه ای استفاده کردم که اغتشاشی تمام عیار در آسایشگاه شکل گرفت


ادامه دارد ....

amooemad
۱۳۹۱-۱۱-۲۲, 16:26
سلام
حامد جان منم آموزشیم رو تو پادگان هاشمی نژاد بودم البته من دی و بهمن اونجا بودم که اصلاااااااااااااااااااا خوش آب و هوا نیست و همش دما در بهترین شراط میرسه به صفر درجه!!!!!! یادمه یه شب که از 4.5صبح تا 7غروب درحال فعالیت بودیم!!!! تازه میخواستیم یکم بشینیم پامونو دراز کنیم که اومدن گفتن بیاین جلوی آسایشگاه به خط بشین جناب سرهنگ فلانی میخواد بیاد حرف بزنه!!!! آقا ماهم تو اون سرما رفتیم وایسادیم چشمت روز بد نبینه! 1ساعت وایسادیم بعد اومدن گفتن بشینین خسته نشین!!!! گفتیم بابا اینجا که همش یخ زده دستت درد نکنه ما میایستیم خسته هم نمیشیم شما زحمت نکش! گفت نه اصلا امکان نداره ابید بشینین! بالاخره مارو نشوند روی یخ تقریبا 1-2ساعتی هم اونجا نشستیم بعد گفت خوب حالا برید بخوابید جناب سرهنگ نمیان!!!!!!!!!!! کلا کمر به پایین همه یخ زده بود و فلج شده بودیم! این یکی از خاطرات خوب دوران آموزشی بود!!!!!!!!!!!

Rezaei
۱۳۹۱-۱۱-۲۳, 00:45
اونهایی که خدمت رفتند می دونند مسئول آموزش هر گروهان یک سرباز وظیفه هست که به عنوان کمک فرمانده گروهان کارهای آموزشی رو انجام میده

گروهان ما به دو آسایشگاه تقسیم شده بود و از 80 نفر بچه های گروهان 30 نفر کرمانی ، 30 نفر بچه های آذربایجان و 20 نفر باقی مانده هم متفرقه (تهران ، لرستان ، کردستان ، خوزستان ) بودند

نمیدونم چرا ، ولی حساب عجیبی از بچه های کرمان میبردند و روزهای اول همه بچه های دیگه آسایشگاه جوری به ماها نگاه میکردند که انگار همه ما خلافمون سنگینه و اگه کسی بلند نفس بکشه کلانش میکشیم روش و آبکشش میکنیم ، اینجوریا
چندتا از بچه های شیطون کرمان هم از این قضیه سوء استفاده میکردند و گاهی صدایی توی آسایشگاه کلفت میکردند و ... باعث کرکر خنده همه کرمانی ها بود ، البته کم کم جو رفاقت بین همه بچه ها شکل گرفت

همون روزهای اول یک مسئول آموزش داشتیم که اگر اشتباه نکنم فامیلش یزدی بود و این آقای یزدی علاقه بسیار زیادی به بحث احترامات نظامی داشت و خیلی هم دوست داشت که بچه ها بهش احترام نظامی بگذارند علارغم اینکه سرباز معمولی بود و همینطور کوچیکتر از همه بچه های گروهان ، از قضا که هیچکس تره هم برای این بنده خدا خورد نمیکرد و از اونجایی که گروه ته آسایشگاهی های کرمانی ( 4 نفر بودیم که همه اتیشهای آسایشگاه از گور ما بلند میشد و امیدوارم شما مثل دوستان هم خدمتی فکر نکنید که مغز متفکر این گروه من بودم :1: ) مقید به اصول نظام بودیم و همه عزم رو برای خدمتی بی نقص به مرز و بوم خود جزم کرده بودیم تصمیم گرفتیم که احترام گروهی و ایست خبر دار بدیم برای این عزیز و نمیدونم چرا همیشه زمان استراحت با دمپایی که توی محوطه بودیم به پست ما میخورد و یکی از دوستان ( رضا ) که کلا شخصیت شوخی داشت و حتی گاهی با راه رفتنش هم مارو روده بر میکرد از خنده ، ایست خبر دار میداد و 3-4 تایی با دمپایی پا میچسبوندیم خیلیییی جدی ، ولی چند قدم اونطرفتر نمیدونم چرا عده ای از دوستان از خنده توی گرد و خاک غلط میزدند البته خودمون هم که توی آسایشگاه میرسیدیم منفجر میشدیم :Big grin:

حالا یک مسئله همیشه لاینحل موند که این آقای یزدی خودش دربه در کرد خودش رو از گروهان ما و رفت گروهان 8 (ما گروهان 1 بودیم) که کلا آسایشگاه و محل خدمتش هم انور پادگان بود ، یا کسی زیر آبش رو زد ؟!! کسی از دوستان اگر در این زمینه اطلاع دقیقی در دست داره لطفا شفاف سازی کنه

ادامه دارد ....

علی بختیاری
۱۳۹۱-۱۱-۲۳, 17:48
سلام دوستان

خب خییییلی کار باحالی کردین که این بخشو راه انداختین.

منم که تازه از اموزشی اومدم و کلی خاطرات داغ دارم. ولی زیاد خاطرات شیرینی ندارم چون کلا فقط سختی بود برام به دلایلی که توضیح می دم.ولی بقیه خیلی بهشون بد نمیگذشت و سرحال و خندون بودن.

من اول ابان 91 از زاهدان اعزام بودم و روزش 7 صبح رفتم در نظام وظیفه. ما 3 نفر بودیم که رفیق بودیم و هر سه تامون ایت ا.. خاتمی یزد افتاد بودیم که نیروی زمینی سپاه بود.

مارو جدا کردن و تا ساعتای 10 نشستیم تو خاکا و یعدش ی اتوبوس اومد و برداشتمون و رفت تو ترمینال و یه ساعتی طول کشید تا گازوئیل بزنه بعد که تموم شد یهو یارو شاکی شد که کرایه خیلی کمه من نمیبرم.مام دهنمون باز موند که اگه نمیبری چرا اینقد بردیمون تو صف.خلاصه بعد از کلی کش مکش ماشین عوض شد و یه اسکانیا شیک و باحال سوارمون کرد و مام خوشحال سوار شدیم بعد یهو گفت باید بریم گازوئیل بزنیم. یااا ابوالفضل . هیچی دیگه رفت تو صفو کلی کف کردیم تا گازوئیل زد.بعد در کمال تعجب گفت منم نمیبرم و بفرمایید پایین :Surprised:

بعد ما فهمیدیم از ما به عنوان مسافر استفاده میکنن و گازوئیل میزنن. چشتون روز بد نبینه یکی از بچه ها قات زدو بزن بزن شرو شد:141:

دیگه بعد از کلی مکافات شرو خابوندیم و رفتیم مث یتیما نشستیم یه گوشه و بعد از کلی کش مکش یه ماشین اومد سوارمون کرد و باز رفت تو صف و گازوئیلشو زد و خوشبختانه ساعت 3 بعد از ظهر راهی شدیم و 3 بامداد روز دوم دم در جهنم بودیم!!!!!

ادامه دارد.....

Rezaei
۱۳۹۱-۱۱-۳۰, 19:09
سلام و درود بر همه امروزی ها

خوب ، 10 دقیقه ای وقت دارم و یکی دیگه از خاطرات نسبتا شیرین دوران آموزشی رو براتون تعریف کنم . فقط قبلش یک هشدار داده باشم دوستانی که خدمت نرفتند فکر نکنن که خدمت و دوران اموزشی خونه خاله هست ما با صمیمیتی که بین خودمون ایجاد کردیم سعی کردیم این دوران رو برای خودمون آسونتر کنیم و همیشه لحظه هایی در دوران آموزشی هست که آدم دلش هوای عزیزانش رو میکنه و روی لبه کلاه ، بغل دیوار آسایشگاه و ... مجبور به درست کردن چوب خط برای روزهای باقی مانده خواهد بود


این خاطر بر میگرده به جریان تقسیم غذا در آسایشگاه :

دوران آموزشی ما ، از بین بچه های هر آسایشگاه 3-4 نفر رو به عنوان مسئول غذا انتخاب میکردند که مسئول تحویل گرفتن دیگ غذا و تقسیم غذا بین بقیه بچه ها بودند کار پر زحمتی بود اما در عوض از کشیک های شبانه داخل آسایشگاه و نظافت صبحگاهی معاف بودند تیم مسئول غذا

این بچه ها که در آسایشگاه ما اگر اشتباه نکنم چندتا از بچه های اراک بودند باید فاصله 500 متری بین آشپزخانه و آسایشگاه دیگها رو به آسایشگاه میرسوندن
یکروز یکی از بچه های کرمان آمد و آمار داد بهمون که اینها بین راه از خودشون پذیرایی میکنند و بدون رعایت بهداشت داخل دیگها دست میبرن ، رفتیم توی کار کارآگاه بازی و دیدیم که بله درسته ، گاهی که برای نفس تازه کردن می ایستند دستبردی هم به دیگها میزنن

بچه ها گفتند بریم خبر بدیم و فلان و ... گفتم نه لازم نیست مشکلی رو که خودمون میتونیم حل کنیم چرا چغالی بازی در بیاریم

نا گفته نماند بچه هایی هم که یک مقدار رفاقت داشتند باهاشون چرب و نرم تر براشون غذا میکشیدند. رفتم با حبیب که ارشد آسایشگاه بود صحبت کردم و جریان رو بهش گفتم و خواستم بی سر و صدا از مسئول غذایی با فرمانده گروهان هماهنگ کنه به یک بهانه ای و برشون داره
همین هم شد

شب اول که نوبت پست آسایشگاه این دوستان بود ( شبانه هر 2 ساعت 2 نفر باید در آسایشگاه بیدار باشند و با لباس فرم همه جا رو زیر نظر بگیرند که کسی از تخت نیوفته ، غریبه ای وارد آسایشگاه نشه ، دستی به اشتباه خدایی نکرده توی کمد کسی نره و ... ) از حبیب خواستم که شیف اول بذاردشون
حبیب که منو میشناخت و میدونست قراره درس خوبی بهشون داده بشه توی سرو کله خودش میزد و میگفت بابا میخوای چیکارشون کنی شری ازش در نباید گریبون منو هم بگیره . که بهش اطمینان خاطر دادم که قرار نیست اتفاقی براشون بیوفته

خلاصه ....

نقشه ها از قبل کشیده شده بود. قبل از اون تشریح کنم براتون که تخت من درست کنج شمال غربی آسایشگاه و طبقه پایین بود به شکلی که از بالا و سمت چپم دیوار بود
طناب باریک برای وقتی که لباسهامون رو میشستیم همراه داشتم محمد رضا و جواد بچه های تخت بغلی بودن و رضا هم تخت اونوری طناب رو به پایه های ردیف روبرو بستیم و از زیر پایه های تخت رضا رد کردیم و سر طناب رو دادیم دست رضا ( شریک جرم داشتم که از فعل جمع استفاده میکنم) به محمد رضا هم گفتم جورابهات رو بکن دستت و سرو ته بخواب و سرت هم زیر پتو باشه

این آقایون خطا کار هم چون شب اولی بود که قرار بود در آسایشگاه پست بدن و از خبطی هم که کرده بودند خبر داشتند و همینطور حبیب که همشهریشون بود به گوششون رسونده بود که مراقب خودتون باشید استرس وافری داشتند و در حال آنکادر کردن لباس فرم برای شروع پست بودند

خاموشی که خورد ، شروع به قدم زدن داخل آسایشگاه کردند و نمیبایست کنار هم هم بایستند (قانون بود) خطا کار اصلی که برنامه براش داشتیم رو با سرو صداهای مشکوک کشوندیم ته آسایشگاه و کنار تخت محمد رضا که رسید با حرکاتی که محمد رضا میکرد توجهش به تخت محمدرضا جلب شد که طبق دوم بود و توی تاریکی (چراغ خواب قرمز طرف دیگه آسایشگاه بود) خیره شد به تخت محمد رضا و خودشو نزدیک کرد که ببینه چه خبره در همین حین ، محمد رضا که برعکس خوابیده بود از زیر پتو بلند شد و گفت چیهههههه

قریب به 1 متر پرید توی هوا از ترس و خواست بره اونطرف و از تخت فاصله بگیره که رضا طناب رو جلوی پاش محکم کشید و نقش زمین شد

بعد از خاموشی کسی اجازه روشن کردن چراغهای آسایشگاه رو نداشت ، به این ترتیب بود که یواشکی طناب هم جمع شد و فردا صبح بنده خدا اومده بود پیش ما معذرت خواهی ، که من میدونم جریان دیشب برای چی بود و فلان ... اومدم معذرت خواهی که کش پیدا نکنه

خلاصه از اونجایی هم که مسئول غذا بودن کار سنگینی بود دوباره برگشتند سر کار اصلیشون اما اینبار بسیار مودبتر و قانونمند تر کار میکردند ، این وسط غذای ما چند نفر هم نسبت به قبل چرب و نرم تر شده بود ، جیره ته دیگ داشتیم و خلاصه ما که راضی نبودیم ولی دوستان هوای ما رو داشتند

ضمنا گفته باشم همه این شیطونی های آموزشی روز تقسیم از جوونم در اومد که جریان اون رو هم براتون میگم

ادامه دارد ....

DarKfish
۱۳۹۱-۱۱-۳۰, 21:51
سلام به امروزی های عزیز، گفتم منم یادی از گذشته کنم.
سربازی واقعا ظلمه اما آموزشیش نه. آدم قدر خیلی چیزا رو بهتر میدونه. من آموزشیمو تابستون 88 رفتم. پدرم سابقه جنگ داشت و من معاف شده بودم ولی باید آموزشی رو میرفتم (جالبه که دو ماه بعد از تمومی آموزشیم تصویب شد که همین افرادم نیاز نیست برن، ولی قسمت بود که برم دیگه)
رفتم میدون سپاه، گفتم بابام با مسئول کل آشناست و منو میندازن یه هتل خوب ولی از این خبرا نبود. افتادم جایی که آخرین دوره ی گرفتن سربازیش بوده بعد از ما! پادگان نبی اکرم در میبد یزد!
البته پادگانی هست که واسه نیروهای استخدامی سپاه جای بدی نیست ولی برای سرباز آموزشی یه سوله در حد مرغ دونی درست کرده بودن و فاجعه بود!
18 تیر عازم شدم و برعکسه همه که کچل کرده بودند با موهای سشوار کشیده سوار اتوبوس شدم. همه میگفتن اشتباه کردم که کچل نکردم و اونجا با دستگاه پشم زنی موهامو میزنن ولی عین خیالم نبود. انگار که داریم میریم اردو. تو راه خاله بازی میکردیم و تغذیه هارو تعارف میزدیم دریغ از اینکه بدونیم یه روز از گرسنگی و تشنگی قراره له له بزنیم!
شب تو اتوبوس خوابیدیم و صبح خیلی زود دیدیم که وسط بیابون هستیم ، تا چشم کار میکرد بیابون و گردباد های کوچیک. گفتیم حتما جلوتره پادگان که ناگهان اتوبوس واستاد و فهمیدیم که بله همین جاست. یه پادگان بزرگ که فاصله بین خونه هاش خیلی زیاد بود و اطرافش تا چشم کار میکرد بیابون بود.
آموزشی ده روز اولش فوق العاده سخته. من قبلش با مدرسه اردو جهادی زیاد رفتم. خصوصا جنوب، باغ ملک،رامهرمز و ..ولی اصلا دلم واسه خونواده تنگ نمیشد. ولی آموزشی فرق داشت، آخ چقدر دلم تنگ بود.... عادت نداشتم ببینم کسی بالاسرم الکی داد بکشه و زور بگه. واقعا رفتار دژبان ها وحشیانه بود. به بهانه ی اینکه مثلا یک نفر دیر به صف اضافه شده دهن هممونو سرویس میکردم...
زیباترین خاطراتش شب های کویر بود که یادمه بعضی وقت ها برق هم میرفت و آدم غرق میشد تو آسمون
یه بار هم وسطاش که حسابی داغون و سوخته بودم پدر و مادر اومدن واسه دیدن و رفتیم یک هتل معروف تو یزد که اصلا نمیدونی چقدر برام تعجب آور بود وقتی رو تخت گرم و نرم میخوابیدم. یادمه تخت آسایشگاه موکت بود.
اردوی آخرش و شب رزم فوق العاده عالی بود، ما میخزیدیم و اطرافمون هی انفجار رخ میداد،عین فیلما. دقیقا یادمه یک روز آب نخورده بودیم و وقتی بعد حداقل 10 کیلومتر پیاده روی رسیدیم آسایشگاه من حداقل میتونم بگم 2 دقیقه بدون اینکه نفس خاصی بکشم آب میخوردم از شیر و بعدش با تفنگ و لباس رو تخت قش کردم..
همه جور خاطره ای بود ، بد و خوب...
ولی واقعا اونایی که میرن جبهه ، حالا تو هر کشوری، واقعا مردن...ما میدونستیم که قراره برگردیم اونطوری بودیم. اونا که....

علی بختیاری
۱۳۹۱-۱۲-۰۱, 17:21
سلام

وااای خداییش وقتی میخونم این خاطراتو مو به تنم سیخ میشه.دقیقا منم همین چیزارو به چشم دیدم.با این تفاوت که من یه دردی با خودم داشتم که روحمو میخورد و تو جسمم چیزی معلوم نبود. خیلی سخت بود.

mahdi3000
۱۳۹۲-۰۱-۳۱, 15:39
من دوران سربازی خیلی سختی داشتم . اول اینکه آخرهای جنگ بود و بخاطر اینکه مادرم نمیزاشت برم سربازی و میگف کشته میشی منم یک ماه دیرتر رفتم و از اون ور 11 ماه اضافه خدمت خوردم . باورتون میشه ؟
ولی دیدم داره به ضررم میشه - همراه با گریه های مادرم بالاخره رفتم سربازی
آموزشی رو 04 بیرجند بودم و بعدش توی قسمت کردن افتادم 58 تکاور ذوالفقار . یکهفته تهران بودیم و بعدش یکراست رفتیم نفت شهر
اول ما رو بردن گیلان غرب منطقه تق و توق . گیلان غرب با خاک یکسان بود و از یک شهر به اندازه رشت - فقط یک دکه چوبی بیسکوئیت فروشی سر سه راهی - نفت شهر - قصر شیرین - سومار - مونده بود
یک شب تق و توق روی خاک خوابیدیم و صبح زود ما رو قسمت کردن . 10 تا بچه رشت باهام بود که با هم قرار گذاشتیم یه جا تقسیم بشیم . اما موقع خوندن اسمها هر 10 نفرشون یه جا افتادن و من جا دیگه ای رفتم . اینم از شانسمون
داستان زیاده . بخوام بنویسیم وقت گیره ولی خلاصه میگم
هر شب آماده باش و دیگری . عذا پر از بچه سوسک و گوشت فاسد . آشپز با ملاقه سوسک هارو جمع میکرد و بالاخره خسته میشد و بقیش رو هم میزد . واسه هر نفر 10 - 15 تا سوسک میفتاد که اونم با قاشق جمع میکردیم
هر 40-50 روز حموم میرفتیم اونم نجس شور . چون آب کم میومد . بدنمون پر از شپش شده بود و همش در حال خاروندن خودمون بودیم
بالاخره یک روز قورمه سبزی آوردن و ما رو خوشحال کردن ولی قبل از خوردن گفتم بچه ها این سبزی قوررمه نیست - این علفه اطراف آشپزخونس . بچه ها گفتن نه مهدی مگه به ما علف میدن بخوریم . فرداش رفتیم سمت آشپزخونه و دیدیم تمام علف های دور و اطراف آشپزخونه بریدس . هه هه هه
بچه ها دیگه هرچی دهنشون بود و هر چی فحش بلد بودن سر دادن
بعدش من یک روز مرخصی گرفتم تا برم اسلام آباد به خانوادم تلفن کنم . رفتم و حمله شد . بخاطر اینکه ماشین واسه برگشت نبود سه روز پیاده اومدم تا اول سربالایی نفت شهر . از اونجا یه تویوتا ارتش گیر اوردم و بالاخره بعد از سه روز رسیدم نفت شهر . رئیس گردان که 2 متر قد داشت بهم گفت چرا دیر اومدی ؟ تا خواستم دهن وا کنم بهم حمله کرد که منو بزنه . یه فرمانده رشتی جلوشو گرفت . قبل از من یکی از دوستام رو زده بود بیچاره 10 تا ملغ زده بود و عینکش تو صورتش خورد شده بود . آخه یه سیلی آبدا خورده بود اونم از یه نفر آدم دو متری که دستش به اندازه دست گودزیلا بود
خلاصه صبح منو دید و گفت میندازمت جایی که عرب نی انداخت . کجا ؟ خط اول نفت شهر
چشتون روز بد رو نبینه . بخاطر آماده باشهای شبانه و درگیریهای وحشتناک چند تا از دوستانم خود زنی کردن و روانه بیمارستان شدن . منم فقط از شدت سختی و بی آب و غذایی گریه میکردم
تموم تانکرها آب و گازوئیل روی مین رفته بودن و فقط یکی مونده بود که یک بار آب میاورد و یک با گازوئیل
توی آب خوردنمون گازوئیل بود و توی گازوئیل چراغمون آب بود . دل پیچه و اسهال شدید در حد المپیک . هه هه هه
خومم موندم که چطور جون سالم بدر بردم . شاید از دعاهای مادرم بود . خدا بیامرزتش
بقیه رو دیگه نمینویسم
دیگه خودتون تا آخرش رو حدس بزنین که چه بلاهایی سرم اومد . اگه ورزشکار نبودم فکر میکنم که خودم رو کشته بودم . اون موقع کمربند مشکی تک وان دو رو داشته . بعد از سربازی هم دیگه روحیم داغون بود و ادامه ندادم

این عکس موقعی هست که مرخصی اومده بودم . خونه پدری
مادرم نمیزاشت برم توی اطاق چون پر از شپش بودم

http://emruzi.com/up/uploads/136645913360441.jpg

عکس داخل سنگرمون توی نفت شهر

http://emruzi.com/up/uploads/136645913450763.jpg

عکس از بیرون سنگر و خط اول نفت شهر

http://emruzi.com/up/uploads/136645913434552.jpg
این دو تا چاله بیرون سنگر - چاله حمله هوایی بود واسه جان پناه

DarKfish
۱۳۹۲-۰۱-۳۱, 17:06
:(:Worried::(:(
منو باش میگفتم سربازیم سخت بوده. با خوندن خاطرات سربازیت مهدی جان باید بگم سربازیم هیچ دوشواری نداشته. یکـــــــــــــــــــــه!
پسر واقعا از یه طرف بهت افتخار میکنم که تونستی اینهمه سختی رو پشت سر بذاری و از همه مهمتر، مثل خیلی از افرادی که دیدی اونجا روان پریش بودن نشدی بلکه با تانک های گیاهی که ساختی آرامش درونتو نشون دادی.
ما تو هفته ی اول غذای مسموم میخوردیم و همه اسهال گرفتیم در حد پاراالمپیک ولی با کودتا کاری کردیم آشپزها عوض بشن و راحت شدیم.
واقعا لعنت بر آدمایی که اینهمه ذوق وانرژی جوونا رو پایمال میکنند. اگر سربازی نبود الان باید عکس تکواندو ی شمارو میدیدیم تو مسابقات جهانی.
در ضمن، نقاشیتم خوبه (الان باید میگفتم اگر سربازی نبود ، یک اثری هنری ازت تو موزه ی سور فرانسه داشتیم! :3: )

Rezaei
۱۳۹۲-۰۱-۳۱, 17:31
سلام

جوونهایی که از دوران خدمت شکایت دارند باید خاطره خدمت مهدی رو بخونن و خدا رو شکر کنند

با بالا اومدن این تاپیک گفتم یکی دیگه از خاطرات دوران اموزشی رو بنویسم براتون
چند روز آخر دوره بود ، استرس شدیدی توی بچه ها بخاطر رسیدن روزهای آخر افتاده بود که دلیلش هم انتظار برای مشخص شدن نتیجه تقسیمات یگانهای خدمتی بود

از طرفی کلی نایلون فریزر اضافه داشتم
اواسط تیرماه بود و اتفاقات زیادی رو تا اینکه به آخر دوره برسیم تجربه کرده بودیم ، دقیقا یادم نمیاد که چطور فکر اختراع بمب آبی به ذهنم خطور کرد و از کجا استارتش خورد با تیکه کردن یک نایلون فریزر و آب ریختن داخل تیکه ها ( هر نایلون 4 تا بمب) و محکم گره زدن به یک بمب وحشتناک آبی رسیدم و اولین بمب به طرف دیوار متقابل آسایشگاه که زیر اون تخت حبیب ارشد گروهانمون قرار داشت شلیک شد و تخت حبیب ......

اونشب هیچکس جز گروه خودمون نفهمید این چی بود و از کجا اومد ، اما طفلک حبیب که مورد آزمایش قرار گرفته بود شب رو تا به صبح در بستری نمناک سپری کرد و دلیل هم داشت این مورد آزمایش قرار گرفتن ( آقا ما که پا میکوبیدیم و رژه میرفتیم این حبیب پا کلنگی دفتر گروهان رو میگرفت دستش و همراه ما راه میرفت و مار رو مسخره میکرد و به ریشمون میخندید)

شب بعد دوتا از این بمب آبی های ناز و خشکل خودشون دویدن و رفتن توی پوتین یکی از دوستان بادمجان دور قاب چین ;) صبح که پوتینها رو پوشید ......

اون شد که معاملات نایلون فریزر در آسایشگاه رونق گرفت و تقریبا همه سرما خورده دوره رو به پایان رسوندیم

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۱-۳۱, 18:19
سلام

واقعا مهدی خیلی سخت بوده هااا. خداییش سنت اینقد زیاده؟؟؟ من فک میکردم هم سن خودمونی داری شوخی میکنی!!!!! چ فرماندهایی بودن توی تلویزیون که این چیزارو نشون نمیده همه فرمانده ها انگار مربی مهدن. کیه ک قدر شماهارو بدونه؟؟؟

اااایییی حامد ااایی حامد.کلا شر میزنی!!! بمب ابی درست میکنی؟؟؟؟ همچین بهت بد نمیگذشته هااا.مث یه سری از بچه هایی که با من بودن.البته دل تنگیرو هیچکس از دستش در امان نبود.

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۲-۰۹, 18:33
سلام

خب واسه اینکه امروز از این بی روحی در بیایم یه خاطره خنده دار از خدمت بگم.

ساختمان گروهان ما 3تا اسایشگاه داشت که در هر کدوم 40 نفر بودیم. هر شب باید چند نفر پست میدادن و مراقب میبودن که سربازان گرامی از روی تختاشون نیوفتن.بیشتر

بچه ها دودر میکردن و همه با هم میخوابیدن و یه نفر قبل نماز پا میشد و همرو بیدار میکرد ولی من معمولا بیدار میموندم پستمو . یه بار نوبت من شد که پست بدم و ساعت

1.5 فکر کنم بود که منو بیدار کردن و منم پوتینارو پوشیدم لا به لای تختا دور میزدم و تا یکی جابجا میشد میرفتم بالا سرش که نیوفته بعضی وقتا نمیدونم یهو چی میشد که همه

باهم تکون میخوردن ( حس میکنم یه داستانی داشت که متافیزیکی بود ).خلااااااصه ما داشتیم دور میزدیم لا یه لای این تختا که یهو چند نفر با هم تکون خوردن و من رفتم طرف

یکی که طبقه دوم بود ولی یهو دیدم یه صدای شد شـــــتـــــــلــــــرق اقا برگشتم دیدم یکی از بچه ها که اهل گلستان بود نقش بر زمین شده ولی خداروشکر از طبقه اول افتاده

بود.خب حالا قسمت خنده دارش اینجاست رفتم طرف یارو که بلندش کنم دیدم چشاش بستستو میگه ااااییی خواهرو ..... خلاصه اقا فهشی نبود که تو خوابو بیداری به زمینو

زمان نده ( اونم با لحجه باحاش کلا حرف میزد خنده دار بود ) ااااقـــــا منو میگی.از خنده نمیتونستم جلو خودم بگیرم.=))یه دستم جلو دهنم بود یه دستم زیر بال طرف که

بلندش کنم.اخرش دیدم نمیتونم جلو خودم بگیرم دو دستی جلو دهنم گرفتم رفتم بیرون همچین از ته دل خندیدم که اشکام درومد.خلاصه جاتون خالی اون شب بدجور از ته دل خندیدم.:)

Rezaei
۱۳۹۲-۰۲-۰۹, 19:28
حالا که بالا اومد من باز یک خاطره بگم ( انگار حالا قرارداد دارم هر بار که تاپیک بالا بیاد باید خاطره بگم )

بچه هایی که خدمت رفتند میدون که توی زبونه پوتین باید شماره فردی و گروهانت رو یاداشت کنی که اشتباه نشه با کسی
یه صبح از خواب بیدار شدیم و دیدم که بچه های غیور کرمانی پوتینهای همه رو جابجا کردند

یکی پوتینش با لنگ پوتین کس دیگه ای گره زده و بالای سوله بود ، یکی پوتینش زیر تخت اونور آسایشگاه بود و .... خلاصه معمایی بود برای خودش که هر کس پوتینش رو چطور باید پیدا کنه
بچه ها از اینور اونور آسایشگاه شماره اعلام میکردند مثل مزایده

کلی مفرح بود

Rezaei
۱۳۹۲-۰۵-۰۸, 11:51
در این تاپیک خاطرات و ماجراهای جالب واقعی خود را با دیگران به اشتراک بگذارید
باشد که موجب شادی دیگران و تفریح شما گردد ;)

elias.kh
۱۳۹۲-۰۵-۰۸, 12:48
سلام به همه ی دوستان
من می خوام یک خاطره که نه یک فاجعه رو براتون تعریف کنم که مال 3 سال پیشه.
ما رفته بودیم روستا مون که نزدیک قائن هست و فامیل زیاد اون جا داشتیم من هم رفتم با چنتا از دوست های پسر دایی بابام (یک سال از من کوچیک تر) فوتبال بازی کنیم.
ما توی یک قسمتی بازی می کردیک که دورتا دورش دیوار بود و برای زنگ ورزش مدرسه روستا ازش استفاده می شد داشتیم بازی می کردیم که یک پنالتی برای تیم حریف جور شد اون ها هم پنالتی رو زدن خورد به تیر بالایی دروازه و رفت بیرون قابل ذکر هست که این روستا روی پستی و بلندی ها هست و وقتی وارد روستا می شید سمت چپ شما یک سراشیبی تند هست و سمت راست جایی بود که ما بازی می کریدیم جاده ای که به سمت روستا میاد یک شیب تند به سمت بالا داره که وقتی برای پایین جده بالا اومدن ساده نیست خب با این شوت توپ از جاده گذشت و وارد اون سراشیبی تند شد من و دو نفر دیگه رفتیم توپ رو بیاریم بالا سراشیبی واستادیم تا بتونیم توپ رو ببینیم و بعد بریم بیاریمش من اول دیدم و با سرعت هرچه تمام تر رفتم پایین گاهی با خود می گم من چقدر ابلهانه تصمیم گرفتم خلاصه رفتیم پایین تقریبا دومتر مونده بود به این که به زمین برسم پام به یک چیزی گیر کرد و با تمام بدم حدود 3 یا 4 متر روی زمین پرسنگ و خار کشیده شدم اول به تنها چیزی فرکردم دماغم بود چون قبلا ضرب دیده بود(داستانشو بعدا می گم) و می ترسیدم دوباره ضربه ببینه انگشتم رو گذاشتم زیر دماغم دیدم انگشتم خونی هست عصابم خورد شد از یک شیب ملایم تر که نزدیکم بود بالا رفتم و دیدم خانواده سوار ماشین دارن از پایین جاده میان من هم که خاکی وسط جاده داشتم نگاشون می کرد اصلا هیچ گونه دردی احساس نمی کردم امدن کنار من واستادن و مامانم خیلی ترسیده بود بابام هم عصبانی بود گفتم هیچیم نشده فقط دماغم خون اومده بابا گفت نه انگشتم خون اومده نه دماغم وقتی این رو گفت راحت شدم و می خواستم دوباره برم فوتبال رو بازی کنم که چشام سیاهی تاریکی رفت و سر گیج خورد و داشتم می افتادم که بابام من رو گرفت و دیگه چیزی یادم نمیومد و فقط این رو می دونم که زمانی که بیهوش بودم م من رو داشت می بردن خونه دختر خاله بابام(حدود 10 متر یا کمتر با ما فاصله داشت) تمام اتفاقاتی که برای افتاد از رفتن سراشیبی به سمت پایین و افتادن همه رو دوباره دیدم مثل خواب و داشت خواب ادامه پیدا می کرد تا اونجایی که بیهوش شدم که یک دفعه بیدار شدم و دیدم حدود 5 دقیقه بیهوش بودم بعد از اون حالم کاملبا خوب شد و می تونستم راه برم البته بابام می گفت و قتی بیهوش بودم کل بدم لرزیده و چون بابام قبلا در یک مرکز درمانی کار می کرد می دونست چه طور باید در این موقغیت ها عمل کنه و دستپاچه نشه مامانم خیلی ترسیده بود جوری که من تاحالا ندیدم قابل ذکر به جای دماغ کلیه بد جوری آسیب دید البته قبلش هم آسیب دیده بود(براتون میگم) خلاصه سرتون رو به درد نیارم از اون روز دو تا درس مهم یاد گرفتم اول مادر و پدرم بیش از اون چیزی که من فکر می کنم منو دوست دارن دوم هیچ از یک سراشیبی با سرعت پایین نرم.
ببخشید زیاد شد و ممنون که یکی از 3 فاجعه بزرگ زندگی منو رو با تمام دقت خوندین تا فاجعه ای دیگر.....:-h
موفق باشید

Rezaei
۱۳۹۲-۰۵-۰۹, 14:05
شاید خیلی از بچه هایی که اینجا عضو هستند یادشون نیاد
اما زمانی که ما کنکور دادیم (2 مرحله ای سال 74) وقتی مرحله اول کسی قبول میشد و رتبه میاورد ( مجاز به انتخاب رشته میشد ) به عبارتی خدا رو دیگه بنده نبود ( از هر 8 نفر 1 نفر مجاز به انتخاب رشته میشد و از هر 2 نفر که انتخاب رشته میکردند یک نفر پذیرش )
امروز اخبار که گوش میکردم دیدم میگه همه کسانی که سر جلسه حاضر شدن مجاز به انتخاب رشته اعلام شدن :-w
بد جوری حس میکنم که در حق نسلم اجحاف شده

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۵-۱۵, 18:41
سلام به همه دوستان

خب بیشتر بچه ها میدونن وضعیت منو.اما یه توضیحی بدم تا برای همه جا بیوفته.

من برای خدمت سربازی از علوم پزشکی امریه گرفتم و چون مجرد بودم گفتن باید بری مناطق... و این شد که من بعد از دوره اموزشی اومدم خـــــاش.

خاش هم تقریبا 2 ساعت با زاهدان که خونه ما اونجاست فاصله داره.....الان هم تقریبا 8 ماه هستش که بنده در خدمت دوستان خاشی عزیز هستم.

از روزی که اومدم اینجا داستان ها و وقایع عجیب قریب به صورت متعدد برام اتفاق افتاده که دوستان کموبیش در جریانشون هستن.( مربوط میشه به قضیه چت باکس عزیز :Worried:)

سعی میکنم از این به بعد این ماجراهارو تو همین تاپیک بذارم.دوستان هم اگر احساسی داشتن مبنی بر گاز گرفتن در و دیوار و کوبیدن سر به لبه های تیز همینجا ابراز بدارند

باهم لذت ببریم.;)

---------------------------
خب بریم سر وقت اولین خاطره که مال اولایی بود که اومده بودم اینجا و یه بار برای دوستان تعریف کردم....

اقـــا اینجا خـــاشه

روز 5 شنبه بود و من بعد از کار رفتم سر خط و با ماشینهای سواری رفتم به سوی زاهدان.تقریبا نزدیکای زاهدان بودیم یه ماشین تیوتا داشت میومد به طرف ما که یهو دیدم یه دود عجیبی از پشت ماشین بلند شد جوری که تموم جادرو دود گرفت و ماشین تاکسی زد کنار و ایستاد.اقا ما دهنمون باز مونده بود که چی شد؟؟؟!!! به راننده گفتم لاستیکش ترکید؟؟؟؟چی شد؟؟؟ رانندههه ریلکس گفت نه بابا دود زا زد !!!! اقا مارو میگی فکمون تا زانوهامون اومد پایین.داداش دودزا دیگه چیه؟؟؟ مگه کراش بازی میکنن تو جاده؟؟؟

رانندهه گفتش نه اینا دوستان گازوئیل کش هستن ( گازوئیل رو به صورت قاچاق میبرن مرز ) و یه مخزن کوچیک گازوئیل دارن که بهش یه چیزی وصل میکنن وقتی پلیس میوفته دنبالشون ضامنش رو میکشن و گازوئیل میریزه رو اتاق اگزوز و اینجوری دود میکنه.معمولا سر پیچا میزنن.هنوز اینکه چیزی نیست.میخم میریزن!!!!!

اقا ما تا زاهدان داشتیم خودمونو چوچک میگرفتیم ( با دوتا ناخون ادم پوست خودشو فشار میده رو میگیم چوچک ) که ایا خوابیم یا بیدار.....

بله اقا ما همچین جایی خدمت میکنیم......

masih
۱۳۹۲-۰۵-۱۵, 19:23
خیلی زیبا بود علی جان بازهم بذار

یه ماجرای کوچیک هم من میذارم دوسال پیش داماد خالم زنگ زد گفت اماده بشید بریم جایی توت خوری (از اشناها بود صاحب درختهای توت )علی رغم میل باطنی بنده ماشینو برداشتم خانواده رو برداشتیم رفتیم بدنبال اقای داماد بعد ازاینکه من بیچاره رو ازدرو دیوار بالا بالاکردن ک اون درخت بلند رو بتکونم وتموم لباسام نابود شد اخه شلوار دیزل مشکی پوشیده بودم با لباس ادیداس مشکی مارکشو گفتم ک بدونید وقتی خاک گرفت نابود میشه
بعد گفتن بریم گاوداری یکی از دوستان همین اقای داماد ک جای با صفاییه بنده هم برای اینکه رسوانشدم همرنگ جماعت شدم رفتیم از درورود ک رفتیم صدای سگ میومد ورودی در ازاین سگ تریر کوچولوها بود وهرچی جلوتر میرفتیم سگا بزرگو بزرگتر میشدن نمیدونم گاوداری بود یا سگ داری بچه ی دختر خالم چسبیده بود ب من از ترسش چون یه سگ قدرجونی چشم قرمز مشکی گنده داشت ک درحال پاره کردن زنجیر مبارک بود و ی سگ هم توی اتاقک بود ک فقط ما ظربه هاشو به توری وپارسشو حس میکردیم نه بیشتر چون پیدا نبود رفتیم یکم صفاکردیمو برگشتیم این سگا کنارورودی گاوداری بودند وتوی باغ فقط همون سگای تریر رفتو امد داشتند ک ازبس من قندشون دادم قند گرفتن:Oh go on:
برگشتنه همچنان بچه دخترخالم چسبیده بود ب من که من جلوی همه میرفتم بعد من دیدم سگه ساکته وداره ب خرناسه میکشه حالتی ک سگای خشمگین دارن خر خر میکنن منظورمه رفتم طرفش هرچی میگفت مسیح نرو(بچه دخترخالم )من گوش نمیدادم گفت برو مینم بابا وفرار کرد رفت عقب این سگو شرو کرد ب پارس کردن ک من یکم دویدم سمتشو گفتم ساکت اون سگه ک تو اتاق بود فهمیده بود داشت خودشو میکشت واین یکیو تازه جریش میکرد ک این مشکیه رفت عقبو ی ظربه ای ب زنجیرش زد ک ازتودیوار کاهگلی میخش دراومد وتوی ی پرش پرید روی منو منو خوابوند روی زمین لباسم یکباره خاکی شد:-p
گفتم الان صورتمو جر میده خداراشکر یارو با یه زور خیلی زیادی کشیدش عقب ازاونروز سگ وحشی میبینم بدنم مور مور میشه:-p

aligator
۱۳۹۲-۰۵-۱۶, 00:37
مسیح جان با این تیکه سگ قدرجونیت خیلی حال کردم!یعنی یه نژاد به نژادای وطنی اضافه کردی رفت...:Applause:


منم یه خاطره از سگ دارم!
یادمه حدود7-8ساله بودم که با برادر بزگترم رفته بودیم توی یه گاوداری.اونروزا هنوز سگهای خارجی زیاد توی منطقه همهگیر نبودن وهرکسی که سگ خارجی برای نگهبانی میبست دیگه اخر سگ بازا وپولدارا بود.
بزارید یه خرده بیشتر توضیح بدم.برادرم اونروزا تازه از سربازی اومده بود وبه دنبال یه شغل برای اینده بود.رفته بود پیش یه قصاب برای شاگردی واینکه راه وچاه قصابی رو یاد بگیره... این گاوداری خانوادگی استاد قصاب بود وبرادر ما هم علاوه بر شاگردی مغازه باید اخر وقت برای 3تا سگ خارجی توی گاوداری غذا میبرد...
خلاصه،وقتی که داداشم برای غذادادن یکی از سگا رفت طرفش منم همراهش رفتم وبعد اینکه بهش غذا داد فرمان خوابیدن بهش داد وسگ هم خیلی اروم خوابید،منم خیلی با ترس بالاسرش ایستاده بودم وبا کفشم میکشیدم روی سر سگ(هدف نوازش بود:1:)بعد از اینکه برادرم دید سگ خیلی اروم خوابیده منو باهاش تنها گذاشت تا بره به بقیه غذا بده که چشمتون روز بد نبینه.....جناب سگ در یک حرکت انتهاری پای راست بنده رو همونجوری با کفش به دهن گرفت وبلند شد ورفت روی قفسش ایستاد وخر خر میکرد... من بد بخت هم یک لنگ در هوا ویک لنگ در دهن سگ از سر قفس اویزان فقط جیغ های فرا بنفش میکشیدم:((
وقتی برادرم صحنه رو دید سریعأ برای نجات من اقدام کرد وهمونجور که چوب در دست فریاد میزد ولش کن وبه طرف سگ میدوید سگ محترم بنده رو ول کرد ومن مستقیمأ با سر اومدم روی زمین...:121:
از اون روز شد که شدیدأ دنبال راههای دفاع مقابل حملات سگ رفتم وچنتا فن رو یا گرفتم برای ناکار کردن سگ مهاجم،ولی دروغ چرا؟هنوزم مثل چی از سگ مخصوصأ اون نژادی که قد بلند وکشیده ای دارن وپوزه کوتاه... میترسم...

mohammad sadegh
۱۳۹۲-۰۵-۱۶, 02:30
سلام به همگی
منم یه خاطره دارم وحشتناک!!!
این خاطره برمیگرده به اخرین چهارشنبه ی سال 91
چهارشنبه سوری بود و با خانواده ی عمو رفته بودیم باغ.از بعد از ظهر خوش گذروندیمو تفریح کردیمو...خلاصه خوش گذشت.
شب شده بود.صدای ترقه ها میومد وحشتناک.پسر عموی بنده هم چیزی از ترقه کم و کسری نداشت.چند مدلشو اورده بود.
باهم رفتیم سر بساطشو برا دست گرمی 2 تا ابشاری کوچیک برداشتیم.
اولیشو روشن کردیم.زیاد طول نکشید که خاموش شد.
دومین ترقه از نظر ظاهری کمی با ابشاری قبلی فرق میکرد.اون رو هم روشن کردیم.اتفاقی نیفتاد.گفتیم شاید مشکلی داشته که روشن نشده.
من رفتم سمت ترقه.همچین که ترقه رو تو دستم گرفتم اتفاقی که انتظارشو نداشتم افتاد.اون ترقه ابشاری نبود.از این دینامیتی ها بود
حس کردم یه نیرویی دستم رو با فشار باز کرد.تصویر اتش زردی رو دیدم و صدایی شنیدم که تا اعماق وجودم فرو رفت.حس کردم گرد سوزانی توی چشمام پاشیده شد.
چند لحظه تو این دنیا نبودم.اصلا نفهمیدم چی شد.فقط مغزم داشت سوت میکشید و توی این گیجی و سوزش چشمام خرده کاغذای ترقه رو میدیدم که تو هوا پخش شده بودن.
چند نفری داشتن صدام میزدن صادق صادق .صداشون خیلی ضعیف بود.انگار از ته چاه میومد.
خودمو به دیواری که نزدیک بود تکیه دادم.
یه لحظه به خودم اومدم دیدم همه دورم حلقه زدن.
تازه فهمیدم دستم داغون شده.سه تا از ناخونام شکسته بود و ازش خون میومد.تموم انگشتام زخمی و کبود شده بودن.اصلا نمیتونستم انگشتامو حرکت بدم.
به کمک خانواده وارد اتاق شدم.چشمام که قرمز قرمز شده بود رو شستم.اصلا نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم.
خیلی خیلی ترسیده بودم.نمیتونستم زبون باز کنم یه چیزی بگم.موجی شده بودم ناجور.
طولانی نشه.بعد از مدتی با اب قندو این چیزا حالم بهتر شد.
با پسر عموی گرام و خانواده بلند شدیم رفتیم تا ببینیم بیرون چه خبره.
میدون جنگ بود و هر ثانیه صدای ترقه منو عذاب میداد.دیگه میترسیدم نزدیک ترقه و اتیشو این چیزا بشم.اون شب خیلی بد گذشت.پسر عموی ما هم با ترقه های ابشاری که فشفشش تا 20 متر ارتفاع میرفت و کل منطقه رو نورانی میکرد مردمو به وجد اورده بود.
اون شب گذشت.
اما دیگه عهد بستم که حتی نزدیک ترقه تفنگی هم نشم.
این بود انشای منb-(
ببخشید طولانی شد

Hamzeh
۱۳۹۲-۰۵-۱۶, 09:02
سلام

میگن پسر 2 سال میره سربازی به اندازه ی 30 سال ماجرا تعریف میکنه خی چه کنیم . یه خاطره از سربازی بگم

من تهران کنار پادگان جی تو تربیت بدنی خدمت کردم . حالی به حولی . اول یه توضیحی بدم که چی شد ما رو راه دادن جای به این با حالی منو اینقد خوشبختی محاله .
من چون 3 سال نمایندگی ماشین سازی اراک کار کردم یه نامه گرفتم دادم که منو جذب کن چون واسه تعمیر نگهداری نیرو میخواستن . اونجا استخر ، سالن و زمین چمن و .... داشت .
آخر شب که میشد استخر که تعطیل میشد باید آب تمیز میشد . ما که تازه رفته بودیم این وظیفه بر گردن شکسته ی ما بود ولی کم کم دیگه افتاد گردن بقیه . یه سرباز تازه اومده بود برا خود شیرینی گفت میخوام کمک کنم . بچه های قسمت ما هم همه رفته بودن مرخصی منم گفتم خب بیا . واسه تنظیم کلر استخر یه ماسک داشتیم . منم ماسک رو با یه جارو و خاک انداز برداشتم دادم دستش گفتم ماسک رو بزن و برو زیر آب ( ماسک مال خشکی بود ) گفتم باید کف آب رو جارو کنی ( آخه باید جارو میشد ولی به یه روش دیگه نه اینکه جارو خاک انداز که مواد ته نشین حذف بشه .
خلاصه با ماسک فرستادم ته استخر بدبخت داشت آشغال ته نشین شده رو با جارو و خاک انداز جم میکرد که هی بهم میخورد . بیچاره نفسم که نمیتونست بکشه هی میومد بالا هی میرفت پایین . خلاصه اومد بالا گفت نمیشه . منم گفتم بیا بالا حالت جا اومد تو باشی دیگه خود شیرینی نکنی . بیچاره گریه کرد و رفت .

نگین من بی انصاف بودما بنا به دلایلی +18 حقش بود . حیف که فیلمشو ندارم وگرنه میذاشتم . ازش فیلم گرفته بودم . :^^:

masih
۱۳۹۲-۰۵-۱۶, 13:28
مسیح جان با این تیکه سگ قدرجونیت خیلی حال کردم!یعنی یه نژاد به نژادای وطنی اضافه کردی رفت...:Applause:



داداش یجوری میگی انگار نژاد قدرجونی نژاد نیست یکی ازمعروف ترین سگهای ایرانیه ها :Dog:

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۵-۱۶, 16:34
سلام

میگن پسر 2 سال میره سربازی به اندازه ی 30 سال ماجرا تعریف میکنه خی چه کنیم . یه خاطره از سربازی بگم

من تهران کنار پادگان جی تو تربیت بدنی خدمت کردم . حالی به حولی . اول یه توضیحی بدم که چی شد ما رو راه دادن جای به این با حالی منو اینقد خوشبختی محاله .
من چون 3 سال نمایندگی ماشین سازی اراک کار کردم یه نامه گرفتم دادم که منو جذب کن چون واسه تعمیر نگهداری نیرو میخواستن . اونجا استخر ، سالن و زمین چمن و .... داشت .
آخر شب که میشد استخر که تعطیل میشد باید آب تمیز میشد . ما که تازه رفته بودیم این وظیفه بر گردن شکسته ی ما بود ولی کم کم دیگه افتاد گردن بقیه . یه سرباز تازه اومده بود برا خود شیرینی گفت میخوام کمک کنم . بچه های قسمت ما هم همه رفته بودن مرخصی منم گفتم خب بیا . واسه تنظیم کلر استخر یه ماسک داشتیم . منم ماسک رو با یه جارو و خاک انداز برداشتم دادم دستش گفتم ماسک رو بزن و برو زیر آب ( ماسک مال خشکی بود ) گفتم باید کف آب رو جارو کنی ( آخه باید جارو میشد ولی به یه روش دیگه نه اینکه جارو خاک انداز که مواد ته نشین حذف بشه .
خلاصه با ماسک فرستادم ته استخر بدبخت داشت آشغال ته نشین شده رو با جارو و خاک انداز جم میکرد که هی بهم میخورد . بیچاره نفسم که نمیتونست بکشه هی میومد بالا هی میرفت پایین . خلاصه اومد بالا گفت نمیشه . منم گفتم بیا بالا حالت جا اومد تو باشی دیگه خود شیرینی نکنی . بیچاره گریه کرد و رفت .

نگین من بی انصاف بودما بنا به دلایلی +18 حقش بود . حیف که فیلمشو ندارم وگرنه میذاشتم . ازش فیلم گرفته بودم . :^^:

:)): خدا بگم چیکارت نمکنه حمزه.اینکاره بودی هااا. این سربازای بیچاره چ گناهی دارن اخه.

Hamzeh
۱۳۹۲-۰۵-۱۶, 17:25
سلام علی جان . بعضیا شانس آوردن تو دوره ی ما با ما هم خدمتی نبودن :)):

ولی خب بعضی از سربازا باید هواگیری بشن . یکی هوای ما رو گرفت ما هم واسه یکی دیگه رو .

DarKfish
۱۳۹۲-۰۵-۱۶, 19:10
خاطره ی سگ و این چیزا شد منم باید داستانی رو براتون بگم،
فکر کنم سوم دبیرستان بودم که تا شب برنامه بود مدرسه(واسه ماه محرم فکر کنم)، وقتی برنامه تموم شد گفتم تا یه جاهایی رو پیاده برم و بعد ماشین میگیرم،
دبیرستان تو پاسداران بود (کوچه شهید سوری!!)، پاسدارانی که جزو شلوغ ترین جاهاست تو تهران، پرنده پر نمیزد، احساس میکردم جاده اختصاصی زدن واسه من.
بارون میومد خیلی کم، دیدم نزدیک یک جوب آب (البته جوی آب)، یه سگ سفید داشت آب میخورد، لازم به ذکره که جوبای این خیابون تقریبا 2 متر عرض دارن. گفتم آخی، چه سگ زیبایی، ببین شب عاشورا، اینم تنهاست، مظلومیت مال این شبه...برای همه!
یه نگاه چپ چپ کرد یه دفعه شروع کرد به پارس کردن و به شکل فجیعی دنبالم دوید.
من قبل از این اصلا و اصلا از سگ نمیترسیدم و هرکی هم تعریف میکرد میگفتم خیلی آروم بی حرکت به راحت ادامه میدی. یا از روی زمین سنگ ورمیداری (یا شایدم وانمود میکنی که داری سنگ ور میداری)، کلا نترس باید باشی تا سگه کاری به کارت نداشته باشه.
ولی وقتی اون ابهت رو دیدم که مثل بولدیزر داره میاد روم، کاملا به صورت غریزی (مثل سگ!) فرار کردم، طوریکه همون جوب دو متر رو بدون دورخیز پریدم اون ور، عین این دیوونه ها جیغ میزدم و این ور اون ور میپریدم، یه ماشین اومد از کوچه فرعی، خودمو انداختم جلوشو و دیدم سگه دیگه غیبش زده!!!
بعد از اینکه یکم حالم جا اومد،به راهم ادامه دادم ولی جالبه اون ماشینه که من پریدم جلوش، کسی ازش پیاده نشد و وقتی هم رفتم، همونجو ایستاده بود، فکر کنم طرف سکته کرده بود.
از اون موقع واقعا از سگ میترسم حتی این پاپی هایی که خانوم خانوما میارن بیرون، دست خودم نیست دیگه.
به امید انفراض این جانور.

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۵-۱۶, 19:30
یعنی امیر این تیکش باعث شد دقیقا یه جای گاز بمونه روی میز چوبی جولوم که 5 سانت قطر داره!!!!:==):


بعد از اینکه یکم حالم جا اومد،به راهم ادامه دادم ولی جالبه اون ماشینه که من پریدم جلوش، کسی ازش پیاده نشد و وقتی هم رفتم، همونجو ایستاده بود، فکر کنم طرف سکته کرده بود.:)):

Amir Masood
۱۳۹۲-۰۵-۱۶, 20:01
بحث سگ شد پس منم می تعریفم
بزارید یه شرح حال بدم تا برسه به شروع داستان...

من از اون بچه هایی بودم که تنها چیزی که باعث میشد توی خیابون نرم و فوتبال بازی نکنم فقط گرمای هوا بود
توی زمستون که فقط شبا تو خونه میخوابیدم ولی تابستون اجبارا 12 ظهر تا 6 عصر اگه خودم هم میخواستم نمیتونستم برم بیرون
به روز با بچه ها تصمیم گرفتیم برای اینکه کمتر زنگ خونه همدیگه رو بزنیم وقت و بی وقت یه صدایی ایجاد کنیم که هم منحصر به فرد باشه و هم اینکه وقتی شنیدیم بدونم بساط فوتبال تو کوچه به راهه
اخرین خونه توی کوچه ما یه خانواده ای زندگی میکردن که مینی بوس داشتن و این مینی بوس هم یه بوق باحال داشت و همین باعث شد که اون صدایی آلارم بین بچه ها همون بوق مینی بوس باشه
اینقدر هم دیگه اینو تمرین کرده بودیم و توی در اوردن این صدا استاد شده بودیم که هیچی از خود بوق اصلی با همون شدت صدا کم نداشت

حالا میرسیم به داستان...
در سن 10 سالگی دقیقا 10 سال پیش

خونه یکی از دوستان مادر من که رفت و امد خانوادگی زیادی باهم داشتیم در فاصه حدودا 500 متری و 3 خیابون اون طرف تر بود که اصولا پیاده این مسیر رو میرفتیم
یکی از همون روز هایی که تو خیابون فوتبال بازی میکردیم مادرم وخواهرم داشتن میرفتن به خونه همین دوست مامانم هر چی هم به من اصرار کردن که تو هم بیا گفتم نه دارم بازی میکنم و خلاصه نرفتم

به محض اینکه مادرم اینا از کوچه رفتن بیرون بازی ما هم به هم خورد و جمع پاشید منم حوصله خونه رو نداشتم گفتم بزار از راه میون بر برم که زود تر از اینا برسم
توصیف محل:
مقصد اون طرف یه زمین خاکی بود که یه طرفش کثیف بود و یه طرف راه عادی و ماشین رو
طبق معمول ماد و خاهر من از مسیر معمول رفتن من هم از مسیر کوتاه تر ولی پر دست انداز تر



وقتی به محل تلاقی دو مسیر رسیدم دیدم مادرم اینا دارن از فاصله حدودا 150 متری به طرف من میانو از بغل یه ساختمون در حال ساخت رد میشدن
طبق روال همون صدای همیشگی (مینی بوسی) که کل اون کوچه میدونستن داستانش چیه و باهاش اشنایی دارن رو در اوردم برای جلب توجه مادرو ه بدونه منم اومدم

دقیقا به محض در اوردن صدا یه سگ از این ژرمن شپرد ها (رکس) با تمام سرعت از توی اون ساختمون زد بیرون (قشنگ 0 تا 100 رو زیر 3 ثانیه پر کرد)
منم با دیدن این صحنه به طرف زمین خاکی که سمت راستم بود شروع کردم به دویدن با تمام سرعت دقیقا وسط خاکی که رسیدم یادمه سرمو برگردوندم و با چشم مرگ رو پست سر خود دیدم :d سگه پشت سرم داشت میومد تا اخر خاکی هم داشت دنبال میدوید که دیگه به اخر خاکی که رسیدم مثل اینکه محدوده استحفاظیش تموم شده بود و بیخیال من شد

اونایی که آشنایی دارن میدونن که خوزستانی ها بدون دمپایی فوتبال بازی میکنن(سرعت دویدن خیلی بیشتر میشه و به مرمر پوست کف پا مثل سنگ میشه)
تمام این مسیر رو پا برهنه دویده بودم
بعد ها با خودم میگفتم اگه با دمپایی بودم راحت بهم رسیده بود

خلاصه این داستان باعث شد تا یاد بگیرم که وقتی سگ افتاد دنبالم فقط به سنگ متوسل بشم(بعد ها دو دفعه دیگه اتفاق افتاد ولی دیگه راه افتاده بودم و سگ با دیدن سنگ فراری شد) و اینکه از هر چی سگه بترسم
البته ازشون خوشم میاد ولی نه سگی که برای خودم باشه بیشتر دوست دارم عکسشونو ببینم ;)

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۵-۱۶, 20:03
خب همه دوستان از ترسشون از سگ گفتن منم یه خاطره از خوبی های سگ بگم.

من خیلی کوچیک بودم که یه شب بچه محل ها توی چنتا محله پایین تر یه سگ خیلی کوچیک دیده بودن که تازه داشته راه میرفته و اینام بهش یکم بستنی دادن.بعد اونم راه افتاده دنبالشون.همون توله سگ چندین و چند سال توی محله ما موند و بارها و بارها از بچه محل ها دفاع کرد و چون من پیاده میرفتم مدرسه خیلی از روزها تا در مدرسه باهام میومد و بعدش بر میگشت خونه و ماده هم بود که ما کلی صحنه زایمان دیدیم از ایشون.خب بگذریم.

یه بار توی کوچه دعوا شده بود و ملت تو سرو کله هم میزدن بعد بابا رفت وسط که جدا کنه و یه پسررو گرفته بود بعد یهو این حیوونکی فک کرد که بابا داره دعوا میکنه همچین حمله کرد طرف پسره که انگار میخواد بخورتش که بابا جولوش وایساد و کیشش کرد به یه طرف دیگه تا نگیره پسررو.اون صحنه خیلی جالب بود برام و همیشه تو ذهنم میمونه.واقعا دوسش داشتیم ولی یه همسایه داشتیم که چند بار با چوب زدش ( فک کنم بهش حسودیش میشد !!!) و اخرش هم رفت تو محله کناری و چندین سال هم اونجا بود تا اینکه دیگه کسی ندیدیش.ولی همیشه تو ذهنمه.اسمش هم baby بودش.

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۵-۲۸, 16:22
سلام به همه

اقا یه چند وقتیه که توی ازمایشگاه مسئولیت تست های مواد مخدر رو دادن به من.یعنی تراول های رنگارنگی که ادم این بخش میبینه تو بانک نمیبینه.بگذریم.

دیروز یکی از این حاجی پشمکیای اینجا ( خودشونو ارباب و خان میدونن ) با پسرش اومده بود ازمایشگاه و تست مواد مخدر داشت.منم کاراشون رو کردم و بنده خدارو فرستادیم

که نمونشو بگیره.(احترام ریش سفیدشو داشتم و گفتم برو راحت نمونتو بگیر (اگه نمونه از خودش نباشه 3 شماره متوجه میشم هااا ) خلاصه بگذریم .... بعد دیدم پسرش یه

جوری نگا میکنه انگار داره به کارگرش نگا میکنه.بهم گفت کی جوابشو میدی؟؟؟ گفتم فردا ساعت 11 بیا امادست.بعد بهم گفت شیرینیتو میدم همین الان جوابشو بده!!!!

اقا منو برق گرفت بدجور امپرم زد بالا.کلی خودمو کنترل کردمو بهش گفتم شیرینیتو بذار تو جیبت فردا ساعت 11 بیا جوابشو بگیر...... یعنی کفرم درومد گفتم یه مثبت کله گنده

بذارم پا جوابش که دیگه شیطون رو لعنت کردیم.....بگذریم...حالا میرسیم به جای جالب انگیز داستان.... اون نمونه رو من ساعتای 9 صبح گرفتم و رفتن اونا ...بعد ساعتای 10

دیدم پسرش تو ازمایشگاست. اومد پیش مسئول ازمایشگاه و جوابشو گرفت و رفت.....

هیچی دیگه فک کنم شیرینیشو یکی دیگه زد بر بدن......

حالا :::::

من :
http://emruzi.com/up/uploads/13769165505652.jpg (http://emruzi.com/up/)

مسئول ازمایشگاه :
http://emruzi.com/up/uploads/137691655026681.jpg (http://emruzi.com/up/)

وزیر بهداشت سابق :

:11:

ذکریای رازی :

:__:

Hamzeh
۱۳۹۲-۰۵-۲۸, 17:36
یه سوال ذهن منو مشغول کرده میتونم بپرسن عایا ؟

خب میپرسم اصلا !!!!!!!! چجوری متوجه میشی :==):

این چه وضعیه آدم آرامش نداره موقع آزمایش دادن .

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۵-۲۸, 17:40
یه سوال ذهن منو مشغول کرده میتونم بپرسن عایا ؟

خب میپرسم اصلا !!!!!!!! چجوری متوجه میشی :==):

این چه وضعیه آدم آرامش نداره موقع آزمایش دادن .

این سوال تنها سوال تخصصی هستش که میتونی با پیام شخصی بپرسی!!!!;)

همینجوریش به خودشون محموله میبندن دیگه چه برسه به اینکه راحتشونم بذاریم.

Hamzeh
۱۳۹۲-۰۵-۲۸, 17:44
آخه ما برای پروانه کسب مغازه رفتیم یه ماجرایی داشتیم ................... اوهوم

DarKfish
۱۳۹۲-۰۵-۲۸, 18:08
علی جان، خیلی جالب بود... فقط یک نکته رو اضافه کنم:
مسئول آزمایشگاه خیلی شبیه خودت هست ظاهرش، :))
قول میدم به کسی نگم، :214:

Hamzeh
۱۳۹۲-۰۵-۲۸, 18:14
علی جان، خیلی جالب بود... فقط یک نکته رو اضافه کنم:
مسئول آزمایشگاه خیلی شبیه خودت هست ظاهرش، :))
قول میدم به کسی نگم، :214:

آقا تو خ میگفتی الان همه فهمیدن دیگه نمیتونه چیزی به جیب بزنه :-t

elias.kh
۱۳۹۲-۰۵-۲۸, 18:43
سلام دوستان
کلاس پنجم بودم واز مدرسه میومد خونه وقتی به خونه رسیدم دیدم کسی هم رفته بودن سر کار و هنوز برنگشته بودن همین که درو بستم یکی از دوستان صدا زد من هم که کلا عاشق بالا رفتن از در دیوار بودم رفتم بالای پشت بوم دستشویی که کنار در ورودی خونه بود و از اون بالا می شد تمام کوچه رو دید.خلاصه رفتم بالا پشتبوم و اون جا یک قفس بزرگ داشتم که مال اردک هام بود چون قدم کوتاه بود رفتم روش و شروع کردم با دوستم صحبت کردن.دوستم تعجب نکرد چون بار اول نبود که میرم بالای پشت بوم هر اجازه نداشتم برم بیرون این راه ارتباطی با دوستام بود . وقتی داشتم با دوستم صحبت می کردم دوتا دیگه از دوستام اومدن گفتن بیا پایین بریم فوتبال منم می خواستم سریع برم پایین پام به تیکه های کنده شده ی چوب قفس گیر کرد و از بالای پشت بوم به پهلو افتادم روی لبه یک حوضه 1*1 که کنار دستشویی بود جوی افتادم که کلیم دقیقا خورد به لبه حوض . دقیقا زمانی که خوردم به لبه حوض کمرم یک صدایی گریج بدی داد و چشام سیاهی رفت.خلاصه به هر بدبختی که بود بلند شدم رفتم بیرون جای دوستم که خوردم زمین از بس درد داشت صدام در نمیومد چند دقیقه بعد منو بردن خونه به یکی از دوستام شماره تلفن همراه بابام رو دادم و اون از خونه زنگ زد من بهش گفتم یک جوری بگو که بابام هول نکنه چون صدا خیلی ضایع همین چن کلمه رو با تمام قوای باقی موندم گفتم که اگر به بابام می گفتم واویلا می شد این دوست ما هم تلفن و رداشت زنگ زد به بابام گفت:بیاد این نچتون رو ببرین از بالای پشت بوم افتاده داره میمیره و حالش خیلی بد هست.یعنی اگر سر سوزنی توان داشتم بلند می شد میگرفتم می کشتمش.هیچی بابای بیچاره معلوم نبود با چه سرعتی راه 30 دقیقه ای رو به 10 دقیقه اومد و منو تا شب برد دکتر خوشبختانه هیچ جام آسیب ندیده بود ولی بعد ها متوجه شدم که کلیه خیلی بد آسیب دیده .بعد ها که داشت کلیه ام خوب می شد اون حادثه اتفاق افتاد منظورم اولین خاطره ای بود که گفتم
ببخشید طولانی شد
موفق باشید

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۵-۲۸, 18:57
علی جان، خیلی جالب بود... فقط یک نکته رو اضافه کنم:
مسئول آزمایشگاه خیلی شبیه خودت هست ظاهرش، :))
قول میدم به کسی نگم، :214:

راس میگیا امیر. شبیه منه.دقت نکرده بودم

Rezaei
۱۳۹۲-۰۵-۲۹, 00:59
ماجراهای پدر و دختر
-----------------------
دلناز دختر تقریبا 3 ساله من ، پیشرفت چشمگیری در یادگیری کاربرد اعضای بدن ( با استدلال خودش نه با یاد دادن ) داشته قبلا میگفت گوش برای گوشوارست و دندون برای مسواک زدن ( حدود 20 روز پیش)
این مکالمه امشب من و دلناز:
- چشم برای چیه ؟
--- برای دیدن
- گوش برای چیه؟
-- برای شنیدن
و ....
همه اعضای بدن کاربرد اصلیشون رو درست گفت
آخرش که دیگه عضوی نمونده بود بپرسم ازش و کمی مکث کردم ، بهم میگه :
خووووب دیگه چی بلدیییییی !


حسابی کم آوردم و از ته دل خندیدم

aligator
۱۳۹۲-۰۵-۲۹, 01:46
خب، بزارید حالا که تا اینجا اومدم از یه راز که هنوز دلیلشو توی زندگیم کشف نکردم براتون صحبت کنم!
نمیدونم چرا ولی همیشه از وسایل نقلیه ای که رنگ نوک مدادی(خاکستری) دارن خوشم میاد.اما برعکس همیشه با وسایل خاکستری رنگ خودم به مشکل بر خوردم!
این ماجرا برای اولین بار سال89 برام اتفاق افتاد وهنوز هم که هنوزه باهاش درگیرم!
یادمه سال 89بود که میخواستم برای اولین بار برای خودم موتور سیکلت صفر بخرم وسوار بشم.به دلایلی موتوری رو انتخاب کردم که توی مغازه نبود وباید برای خرید به محل دفتر نمایندگی در خیابان سروش اصفهان میرفتم.خب همه مراحل خریدوقیمت وانتخاب رنگ و...رو تلفنی انجام دادم وهمونطور که دیگه الان همه فهمیدید برای گرفتن موتور سیکلت خاکستری خودم راهی اصفهان شدم.همه چیز خیلی خوب وسریع پیش رفت وحدود ساعت8شب بود که موتور رو تحویل گرفتم و بعد از کلی دور دور کردن توی خیابونا خواستم از طرف ناژوان راهی نجف اباد بشم که به اصطلاح هم فال باشه وهم تماشا...ولی چشمتون روز بد نبینه...درست در حواشی ناژوان ودر دل تاریکی های مخصوص اونجا موتور پنچر شدhttp://emruzi.com/images/smilies/yahoo/dd%20(4).gifدیگه ادامه ماجرا رو خودتون تصور کنید(بچه های اصفهان خوب میفهمن که من چی دارم میگم!)....
این موضوع گذشت وبرج8سال90رسید،وقتی که میخواستم اولین ماشین خودمو که یک پراید خاکستری بود رو بخرم!!!!!!!دقیقأ ماشین همون شب اول پنچر شد...
بعد از اون یه سمند نوک مدادی هم خریدم بازم تنها2ساعت بعد از خرید پنچر شد...:-/
این موضوع گذشت تا امشب! امشب برامون بار اومده بود و توی موتورا یه موتور نوک مدادی خیلی منو طالب خودش کرد ووقتی به خودم اودم که باهاش توی خیابون پنچر کردم....:(
واقعأ به نظرتون چه رابطه ای بین من،رنگ نوک مدادی وپنچری هست؟؟؟؟؟؟؟

masih
۱۳۹۲-۰۵-۲۹, 07:15
ایولا دادا اون ناژوانو خوب اومدی میدونم چ حسی داشتی منم اونجا بی بنزین شدم تودل شب

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۵-۲۹, 15:22
خب، بزارید حالا که تا اینجا اومدم از یه راز که هنوز دلیلشو توی زندگیم کشف نکردم براتون صحبت کنم!
نمیدونم چرا ولی همیشه از وسایل نقلیه ای که رنگ نوک مدادی(خاکستری) دارن خوشم میاد.اما برعکس همیشه با وسایل خاکستری رنگ خودم به مشکل بر خوردم!
این ماجرا برای اولین بار سال89 برام اتفاق افتاد وهنوز هم که هنوزه باهاش درگیرم!
یادمه سال 89بود که میخواستم برای اولین بار برای خودم موتور سیکلت صفر بخرم وسوار بشم.به دلایلی موتوری رو انتخاب کردم که توی مغازه نبود وباید برای خرید به محل دفتر نمایندگی در خیابان سروش اصفهان میرفتم.خب همه مراحل خریدوقیمت وانتخاب رنگ و...رو تلفنی انجام دادم وهمونطور که دیگه الان همه فهمیدید برای گرفتن موتور سیکلت خاکستری خودم راهی اصفهان شدم.همه چیز خیلی خوب وسریع پیش رفت وحدود ساعت8شب بود که موتور رو تحویل گرفتم و بعد از کلی دور دور کردن توی خیابونا خواستم از طرف ناژوان راهی نجف اباد بشم که به اصطلاح هم فال باشه وهم تماشا...ولی چشمتون روز بد نبینه...درست در حواشی ناژوان ودر دل تاریکی های مخصوص اونجا موتور پنچر شدhttp://emruzi.com/images/smilies/yahoo/dd%20(4).gifدیگه ادامه ماجرا رو خودتون تصور کنید(بچه های اصفهان خوب میفهمن که من چی دارم میگم!)....
این موضوع گذشت وبرج8سال90رسید،وقتی که میخواستم اولین ماشین خودمو که یک پراید خاکستری بود رو بخرم!!!!!!!دقیقأ ماشین همون شب اول پنچر شد...
بعد از اون یه سمند نوک مدادی هم خریدم بازم تنها2ساعت بعد از خرید پنچر شد...:-/
این موضوع گذشت تا امشب! امشب برامون بار اومده بود و توی موتورا یه موتور نوک مدادی خیلی منو طالب خودش کرد ووقتی به خودم اودم که باهاش توی خیابون پنچر کردم....:(
واقعأ به نظرتون چه رابطه ای بین من،رنگ نوک مدادی وپنچری هست؟؟؟؟؟؟؟

:))

خیلی باحال بود علی...

خب میگم بیا و یه مدت بی خیال نوک مدادی شو.ببین بازم پنچر میکنی یا نه...... علی جان اگه خواستی مولد گوپی بگیری نگا کن یه وقت مایل به خاکستریم نباشه توشون داداش.اکواریوم پنچر بشه بدبختی داره.....;)

aligator
۱۳۹۲-۰۵-۲۹, 16:38
نه علی جون این مشکل فقط با ماشین وموتوره.....(انشالا)
خب اینی که میگم سالی یه ماشین یا موتور بوده دیگه!ازین بیخیالتر؟؟
خب گوپی ماده مگه غیر خاکستری هم پیدا میشه؟؟؟؟؟؟؟

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۵-۳۰, 19:04
سلام به همه

بیاین بشینین میخوام یکی از بدترین خاطرات اموزشی رو براتون تعریف کنم.

اقا روز اول اردو بود که یزد مث چی بارون میومد.میگفتن اونروز اندازه تموم سال پیش یزد بارون اومده.ما هم برج 8و9 اونجا بودیم پای شیرکوه.کلا از سرما که نگموداغون بودم.منم که به شدت با سرما مشکل دارم.

از همه چیزش که بگذریم به ما گفتن که از امشب احتمال داره هر لحظه تاخت بزنیم به اردوگاه پس اماده باشید.اون شب اصلا بارون بند نمیومد و از مربی تاکتیک هم که پرسیدیم گفت امشب اگه بارون بند نیاد تاخت نمیزنیم.

منم مث چی خسته بودم (سنگر کنده بودیم تموم دستام تاول زده بود ) و توی چادر دراز کشیده بودم و بچه ها طبق معمول تو سرو کله هم میزدن.دیدیم بارون خیلی شدید شد

گفتم دیگه بی خیال امشب خبری نیست.وسایلامو از خودم باز کردم و دراز کشیده بودم که چشام رفت.نزدیک ساعتای 8 بود و بچه ها دور چراغ نفتی جمع شده بودن منم یه

گوشه خواب بودم.اقا چشتون روز بد نبینه یهو یه صدایی شد عجیب که من تو خواب میخ طویله شدم.یهو دیدم یکی دااااد میزنه تااااخته تاخته.نفهمیدم چطوری بندو بساطو

بستم به خودم و پریدم بیرون.اقا گلوله ای بود ک کنار گوشمون خالی میکردن.چنتا رگبار هم رو ماشین بسته بودن که هوایی تیر جنگی میزدن.خلاصه پریدیم بیرون و رفتیم طرف

سنگری که کنده بودیم.حالا فرض کنید داخل چادر گرم منم زیر پتو خواب بودم.با اون صدای انفجار فوگاز پریدم از خواب و سریع رفتم بیرون تو اون هوای سردو بارونی.کلا کپ

کردم.رفتم توی سنگر نشستم دیدم تموم بدنم داره میلزه.دوستم گفت چی شده؟؟؟گفتم نمیدونم چرا اینجوری شدم.بدبختی اینکه فوگاز رو 20-30 متری چادر ما ترکونده بودن و

بدجور موجش بچه هارو گرفته بود.اخرش هم اومدن بازدید که چیزی کم نداشته باشیم.همه وسایلم همرام بود بعد فرمانده گفت بیلت کجاس؟؟؟گفتم بیل که مال سنگر بود

اخه.بعد نگا گردیم دیدیم از بچه ها ما هیچیکی بیل نداره.هیچی دیگه اینقد تو اون وضعیت بشین پاشو رفتیم که صاف شدیم...... واقعا فک کردن بهشم اذیتم میکنه.خیلی بد بود.

mahdi3000
۱۳۹۲-۰۵-۳۰, 23:18
سلام

شب اولی که با اتوبوس ارتش وارد گیلان غرب شدیم تموم خونه های دو طرف جاده با خاک یکسان بود . سر سه راهی سومار - قصر شیرین - نفت شهر پیاده شدیم . یه کامیون ارتش اومد و 20 نفرمون رو سوار کرد برد تا تق و توق که اونجا میگفتن دق و دوق . بعد از سه ساعت رسیدیم یه خط عقبتر از نفت شهر . سر تا پامون خاک و خل . صبح که شد ما رو توی سنگرهای موجود تقسیم کردن و قرار شد یه حموم صحرایی با سنگ و گل درست کنیم . شروع بکار کردیم و تمومش کردیم و تانکر رو بالای بلندی پشت حموم گذاشتیم و لوله کهنه و دوش کهنه رو هم وصل کردیم . بعد از ناهار رفتیم استراحت کردیم . یکی از بچه ها رفت زیر تانکر هیزم گذاشت که آب رو گرم کنه تا حموم کنیم . بعد از 10 دقیقه یهو بووووووووممممممممم تانکر و سنگ و گل و لوله و دوش همه رفت رو هوا .
چی شد چی نشد ؟ معلوم شد اونجایی که آتش روشن کرده بودن زیر خاک گلوله خمپاره 120 عمل نکرده بوده . داغ شده و ترکیده

اینم از حموم کردنمون

aligator
۱۳۹۲-۰۵-۳۰, 23:34
فکر کنم یه خرده دیگه این تاپیک پیش بره دیگه کسی از بچه های سایت سربازی نره...http://emruzi.com/images/smilies/yahoo/Don't%20tell%20anyone.gif

elias.kh
۱۳۹۲-۰۵-۳۱, 11:38
سلام دوستاناین داستان مال امروز صبح هست.
توی حیاط خونه مادر بزرگم خواب بودم ساعت 8 بود و چون شب دیر خوابیدم می خواستم صبح خوب بخوابم.
توی خواب بودم که یک سوزش در ناحیه لب احساس کردم خیلی درد داشت سریع واستادم دستم رو نزدیک لبم کردم که صدای وییییییییز یک چیزی رو شنیدم فهمیدم که زنبور منو نیش زده رفتم تو خونه مادر مادربزرگم بیدار بودن گفتم زنبور نیشم زده .من چون سابقه فشار دارم فشار افتاده و من خوردم زمین بعد به من یک شربت دادن که خیلی چسبید بعد دوباره گرفتم خوابیدم و وقتی بیدار شدم لب به اندازه ی یک پرتقال باد کرده الان هم داره درد میکنه.

somijooon
۱۳۹۲-۰۶-۰۳, 00:48
با عرض شرمندگی منم یه خاطره از دوران جهالت خودم براتون تعریف میکنم
سال 84 سال اول دانشگاه بودیم که با دو تا از همکلاسیها یه خونه اجاره کردیم که حیاط با صاحبخونه مشترک بود و در اتاقمونم به خونه ی اونا راه داشت.. رفت و آمد هم داشتیم
خلاصه گذشت و یه روز غروب صابخونه گفت که ما میریم خونه اقوام و شب برنمیگردیم وشما راحت باشید
ما هم بشکن زنان که امشب تنهاییم و سرو صدا ...
اونا رفتن و ما هم دست به کار شدیم
بالش و پتو و تنقلات و کتاب و دفتر رو برداشتیم و رفتیم سمت اونا تو سالنشون بساط پهن کردیم.. چون اون شب یه فیلم گیلکی میخواست بده که خانم همسایه مون توش بازی میکرد... گفتیم بریم اونو ببینیم و بیایم
یکم تو خونه و اتاقها فوضولی کردیم :-o( خدا ما رو ببخشه) ...یکی از بچه ها رفت سر یخچال اونا و یه مشت آلبالو گیلاس و قارچ خام آورد و ما هم نشستیم خوردیم و فیلم نگاه کردیم
فیلم که تموم شد گفتیم دیگه بریم سمت خودمون بخوابیم.. ولی اون یکی دوستم گفت که من اخبار ببینم بعد بریم... گفتیم باشه
من یه سر رفتم تو اتاق خودمون نمیدونم چیکار داشتم... یهو دیدم انگار تو در حیاط کلید انداختن و در باز شد و چشمتون روز بد نبینه صابخونه اینا برگشته بودن
منم هول شدم و بدو بدو رفتم تا بچه ها رو صدا کنم
آشپزخونه رو نگاه کردم دیدم دوستم سر یخچال اونا داره واسه خودش قر میده و میوه میخوره
اون یکی هم که لم داده رو زمین پاشو انداخته رو مبل و داره برای اولین بار تو زندگیش اخبار میبینه
منم به معنای واقعی زبونم بند اومده بود و کاملا لال شده بودم.. هر چی میخواستم اینا رو صدا کنم که پاشین صابخونه اومده ولی صدام در نمیومد.. لال لال
کوبیدم به در و اونا برگشتن سمت من و من با ادا و اشاره فهموندم که صابخونه برگشته
حالا ندو کی بدو
هر کی یه چیزو برداشتیم و الفرار
تو همین جابجایی ، اون دوستم که داشت ظرف هسته های البالو گیلاسو می آورد افتاد زمین و همه رو پخش زمین کرد... سه تایی شرع کردیم به جمع کردن و دست کشیدن روی زمین دنبال هسته های میوه... همه ی اینا در کسری از ثانیه اتفاق می افتاد :))
دیگه هرچی بود و نبود و برداشتیم و رفتیم.. از هول و ولا کنترل تلویزیون رو انداختیم تو گلخونه ای که وسط سالن بود
اونا اومدن و کور اگه اونجا رو میدید میفهمید ما چیکارا کردیم...یهو اومدن در اتاق ما رو زدن و یه بالش که جا گذاشته بودیم برامون اوردن.. منم با خودم گفتم که تا در رو باز میکنن من نیم خیز بشم روی زمین و نگاه کنم ببینم هسته های میوه چیزی اونجا باقی مونده یانه ..همینکه اومدم بخوابم رو زمین و نگاه کنم، سرم خورد به تیزی پایه ی یخچال و از هوش رفتم :211: یه دو دقیقه ای انگار بیهوش بودم که خودم یادم نیست ..وقتی هم به هوش اومدم که دیگه آبرومون رفته بود... /:)

elias.kh
۱۳۹۲-۰۶-۰۳, 14:08
من یک دوستی دارم که به خاطر مریضی نمی تونه یک روز در هفته رو نمی تونه روزه بگیره.
امسال در تابستون کلاس داشتم اون هم اومد یک روز که صبحانه نخورده بود و بد جوری تشنش بود گفت:بیا بریم تو مترو من یکم آب بخورم گفتم:باشه. رفتیم تو مترو بهم گفت:مراقب باش کسی من نبینه زشت جلو ی همه من روزه بخورم.منم گفتم :باشه.هم سرشو پایین کرد از آب سرد کن آب بخوره بلند داد زدم :نوش جان.همه ی ملت برگشتن نگاش کردن صورتش سرخ شده بود منم دیدم الان بلند میشه منو همون جا تیکه پاره میکنه گاز گرفتمو در رفتم تا اون دیگه باشه روزه خوری بکنه.

somijooon
۱۳۹۲-۰۶-۰۵, 18:26
2-3 روزه ماشینو گذاشتیم فروش .. امروز یکی میخواست بیاد ماشینو ببینه و منم گفتم بد نیست ماشینو یه کارواش ببرم. خلاصه ماشینو بردم. یه پسر جوونی بود که اونجا کار میکرد. ازش پرسیدم که میتونم اینجا بشینم تا کارتون تموم بشه..اونم صندلی آورد و نشستم اونجا.. همینطور که کار میکرد قطرات ریز آب هم پخش میشد تو هوا و خلاصه خیلی تو اون هوای گرم میچسبید
به پسره گفتم این قناریا گناه دارن صبح تا غروب تو آفتاب آویزونن و اونم گفت که عادت دارن.. تو بارون و آفتاب همونجان.. ولی پرنده ها دهنشون باز بود . گرمشون بود حسابی.. بگذریم
چند روز پیش یه خونه پیش خرید کردیم بعد که حساب کتاب کردیم پول بنگاه شد 900 تومن ..ما هم که هر چی داشتیم و نداشتیمو دادیم واسه خونه یه 300 تومن از پول بنگاه موند.. چون همسرمم راهی سفر بود گفتیم بذار یکم دستمون بمونه ... امروزم میخواستم برم بنگاهی هم کد رهگیری بگیرم هم 300 تومنشو بدم
از قضا تو این کارواشه کیف و موبایل همه چیو گذاشته بودم تو ماشین... یه حسی بهم میگفت برو وسایلاتو بردار ولی گفتم شاید به پسره بر بخوره ..بیخیال شدم
یه لحظه هم دیدم پسره اون تو نشسته و کار نمیکنه ولی با خودم گفتم نه بابا جوونه دزد که نیست
پسره کارش تموم شد و اومدم پولو حساب کنم دیدم زیپ کیفم از وسط باز شده( زیپش در رفته) باز هم اومد تو ذهنم که نکنه پسره کیفمو باز کرده.. یه مقدار دلار تو کیفم بود.نگاه کردم دیدم سر جاشه و پول کارواشو دادم و به خوبی و خوشی اومدم بیرون
رفتم سمت بنگاهی قبل پیاده شدن کیفو چک کردم دیدم ای دل غافل پول بنگاه نیست
از خودم خیلی ناراحت شدم که چرا همونجا تو کارواش خوب نگاه نکردم(فقط واسه اینکه پسره خیال نکنه بهش شک کردم و ناراحت نشه)
برگشتم کارواش دیدم سرش شلوغه.. منو دید بدو بدو اومد: سلام آبجی خوبی؟ بفرمایید
گفتم داداشم خودت میدونی چیکار کردی
خودشو زد به اون راه.. گفتم میدونی یا باید بهت بگم؟
گفت بفرمایید داخل بفرمایید.. خودش بدو بدو رفت سمت اتاقکشون
از اون دور به من اشاره میکرد برم اونجا و با چشماش دور و بریا رو نشون میداد که یه وقت آبروشو نبرم اونجا
منم رفتم دیدم پولو مشت کرده تو دستش بهم گفت دمت گرم آبجی شرمنده تم.. منم یه سر تکون دادمو پولو گرفتمو رفتم بیرون
خیلی عصبی بودم و دست و پاهام میلرزید
تا از اونجا یکم دور شدم گریه م گرفت... حالا یکی بیاد منو بگیره :-p دیگه اشک نمیذاشت هیچی ببینم زدم کنار یکم واسه خودم زار زدم و راه افتادم
یه ساعتی پرسه زدم تا دیگه اشک ریزونم تموم بشه.. اومدم تو کوچه دیدم مادرشوهرم داره میره بیرون سوارش کردم.. گفت چرا قیافت اینجوریه که دوباره گریه شروع شد..متنفرم از این حالت .. وقتی همسرم ازم دور میشه یه بشکن بزنی 3 ساعت آبغوره میگیرم :-w
خلاصه اصرار که بهم بگو کدوم کارواش بود
منم لو ندادم یه آدرس الکی دادم اون سر شهر گفتم نمیخواد دیگه جوون بود شیطون گولش زد
همین دیگه... خیلی بد بود :Sigh:

Rezaei
۱۳۹۲-۰۶-۰۵, 19:28
امروز دو خاطره براتون تعریف میکنم که مثل رازهای امنیتی سوخته سازمان سیا میمونند
اول یکی از آخرین خاطرات دوران خدمت رو میخوام براتون تعریف کنم ، فقط باید راز نگهدار باشید و بین خودمون بمونه

از اونجایی که چند دفعه با تلاش و پشتکار فراون انتقالی گرفتم و دوره آموزشیم هم با دوره های هم خدمتی هام که اگثرا آموزش دیده کرمانشاه بودند هم خونی نداشت در یگان اصلی خدمتم ( که 1 سال انتهایی خدمت رو اونجا بودم ) کسی دقیقا نمیدونست چه تاریخی خدمتم تموم میشه و از اونجایی که توی کارگزینی امور در دست بود ( مربوط به خاطره بعدی میشه ) زمان پایان خدمت 25 روز استحقاقی برام مونده بود

تقریبا دو ماه مانده به پایان خدمت ، رفتم دفتر سرهنگ احترام گذاشتم ( همیشه خندم میگرفت بعد از احترام و چون خیلی مرد آقایی بود و فکر کنم میدونست نگام نمیکرد ) و گفتم جناب سرهنگ الوعده وفا
گفت وعده چی ؟
گفتم تشویقی پایان دوره
گفت مگه خدمتت داره تموم میشه
گفتم بله دیگه یک ماه و خورده ای مونده ( خوب این خورده ای هر تعداد روز میتونست باشه دیگه ، دروغ نگفتم ) :d
گفت چه زود گذشت ( آخه تازمانی که من بودم خیالش از داروخانه و نظم امور دارویی راحت بود و میدونست دکتر هم نباشه تا حدودی درمانهای سرپایی رو راه میندازم و اعزام و ... کم داشتیم )
20 روز تشویقی خودم نوشته بودم گذاشتم روزی میزش با این حالت صورت :d
گفت برگ تشویقی از کجا آوردی !! ( مربوط میشد به کارگزینی >> خاطره بعد )
و در ادامه اینطور گفت 20 رووووووز .... با چونه زدن و ... خلاصه امضا کرد رفتم تایید کردم مرخصی ها رو به عنوان پایان دوره ( از اونجایی که کارگزینی و این حرفها .... پرونده رو چک نکردند ) و ..... پیش به سوی منزل

بعد از اینکه مرخصی تموم شد به پادگان رجعت ننموده و با کمال خونسردی 20 روز بعد که خدمتم تموم شده بود رفتم پادگان و از کارگزینی برگ تسویه حساب گرفتم و با یک جعبه شیرینی رفتم دفتر سرهنگ
اینقدر گذشته بود که یک لحظه مکث کرد و نشناخت منو :d بعد که پرسید چقدر طول کشییید ، گفتم خدمت که تموم شده بود یک چند وقتی دیرتر اومدم برای تسویه حساب و ..... ماجرای شیرین کارت پایان خدمت و ... یکی از سربازها در همون حین زمستون ( 2 بهمن ) گفت خدمتت تموم شده آور کتت رو بده به من ، منم اتکت و درجه ها رو کندم و همون وسط پادگان دادم بهش

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۶-۰۵, 20:16
اخ اخ حامد از پایان خدمتو کارتش گفتی دلم دود کرد داداش.

Rezaei
۱۳۹۲-۰۶-۰۵, 20:40
و اما خاطره اصلی حفاظت اطلاعاتی

در دوره خدمت ما ، همه پست های حساس یگان رو داده بودند دست افسر وظیفه ها ( اتفاقی اینطور شده بود )
حالا من این پستها رو میگم کسانی که خدمت رفتند میدونن که چه خبر بوده

- مسئول داروخانه و یک پای ثابت بهداری ( خودم )
- مسئول کارتساعت
- مسئول ثبت مرخصی وظیفه ها ( کارگزینی وظیفه ها )
- مسئول ثبت مرخصی و تایید ساعات کار پاسداران ( کارگزینی رسمس ها )
- مسئول دفتر معاونت قضایی

این جاها برای هر افسر وظیفه ای آشنا داشتن کلی حسن حساب میشه و حالا حساب کنید کل این روابط در دست افسر وظیفه ها بود

یک روز صبح از اونجایی که همه برادران افسر وظیفه از صبحگاه مشترک جیم بودند ، سردار سر صبحگاه اعلام میکنه این 12 تا افسر وظیفه تیپ کجا هستند که چشم ما به جمالشون روشون نمیشه ؟؟
و سرهنگ معاونت نیرو همون سر صبحگاه دستور 10 روز اضافه خدمت برای همه افسر وظیفه ها رو میده

سربازها از صبحگاه که برگشتند با قیافه هایی که دارند خبر بسیار بدی رو میدن این ماوقع رو اعلام میکردند و قیافه ما هم اینطوری بود :d


سرهنگ با دستخط مبارک خودش نشست تک به تک اضافه خدمت برای ما نوشت و رد کرد قضایی و اونجا هم رفت روی پرونده ها ......

یک ماه که گذشت و اب ها از آسیاب افتاد ، دونه دونه برگهای اضافه خدمت از روی پرونده ها به حول و قوه تیم افسر وظیفه نیست و نابود شد

--------------------------------
البته این نکته رو یادآوری کنم که بعد از تمام شدن خدمت ما در این تیپ چون تازه فهمیده بودند چه کلاه گشادی نیروهای تحصیل کرده مملکت سرشون گذاشتند سخت گیری های بسیار زیادی برای نیرهای بعدی افسر وظیفه اعمال شد که از شانس خودشون بوده و من نوعی هیچ مسئولیتی رو قبول نمیکنم

--------------------------------

یک مسئول مستقیم داشتم به عنوان فرمانده امور دارویی گردان بهداری که سروان تمام بود یک روز اومد پیشم و گفت : حامد با غیبتهای کارت ساعتی که زدن و .... چند روز کسر حقوقم کردند و انصاف نیست ، ساعت حرکت سرویس این بوده و .... میتونی پیش رفیقهایی که کارگزینی داری سفارش کنی ( بله حکومتمون توی تیپ در این حد بود ) گفتم باشه

رفتیم کارگزینی و به علی گفتم ایشون از دوستان هستند و هواشو داشته باشید ، علی هم سه سوته کارش رو ردیف کرد :d

-------------------------------

یک روز از صبحهایی که صبحگاه مشترک بود و بچه ها نرفته بودند ، من چون داخل آسایشگاه نبودم و به منزل رفت و آمد میکردم با لباس کامل رفتم آسایشگاه سر بزنم بهشون و ببینم بساط صبحانه چیه و .....
این در حالی بود که تقریبا همه نیروها توی میدون صبحگاه بودند و منتظر شروع شدن برنامه همیشگی
یکی حراسان خبر داد که سرهنگ معاونت هماهنگ کننده داره با خرگوشی میاد من که اماده بودم و رفتم بیرون از خوابگاه دیدم بله همینطور انگار گزارش دادن بهش و داره مستقیم میاد اینجا به من که رسید یک احترام توپ گذاشتم ( احترام توپ رو همیشه بعدها خودمون سوژه میکردیم که طرف این احترام یکی از خاطرات خوب عمرش شده احتمالا ) و چون مثل همیشه اتو کشیده و واکس زده و ریش تر و تمیز و آنکادر کرده و .... جیگری بودم برای خودم :d ( نه فکر کنید از نظمم بود هااا نهههه برای اینکه مجبور بودم با لباس خدمت توی شهر مون هم تردد کنم و فقط توی پادگان نبود همیشه به خودم میرسیدم که ضایع نباشه )احترامم رو جواب داد و از من رد شد و رفت داخل آسایشگاه
خلاصه .....
با مشت و لگد ( البته با نیم شوخی ) افتاد به جون بچه ها و بچه ها هم یکی یکی از در آسایشگاه در میرفتند
نفر آخر هم سرهنگ با اینطور قیافه ای :At wits end:
خارج شد
---------------------------------
افتادم روی دور خاطره هااااا
-----------------------------------
یکی از پر رنگترین دلیلهام که هر روز 90 کیلومتر راه رو میرفتم پادگان و بر میگشتم ( اوایل با سرویس و بعدها که سرویس پادگان برداشته شد 4 ماه با خطی ها ) این بود که باشگاهم رو هر روز برم
یکی از روزهاییی که شیک و ترو تمیز توی آفتاب پاییزی جلوی بهداری ایستاده بودم سرهنگ خودمون آمد
این سرهنگ ما که خدا رحمتش کنه و نور به قبرش بباره گاهی که بقیه پاسدارها نبودن با بچه ها شوخیش گل میکرد ( با پاسدارا جدی بود ) شوخی هم شوخی شهرستانی هاااا
قدش هم حدود 2 متر بود و از نظر جسه هم بد نبود سرباز ریزه هارو میگرفت به شوخی و تابلو میکرد بغل دیوار
من چون پرستیژ خودم رو حفظ کرده بودم و خوب ارشد سربازها هم حساب میشدم فقط همین یکبار باهام اومد شوخی شهرستانی کنه که جریانش از قرار زیر هست
حتما تا حالا پیش امده که کسی کول شما رو بگیره ( فاصله بین گردن و شانه ) و ضعفتون بزنه
سرهنگ اومد نزدیک یک دستی به شونم زد و گفت ورزشکار هم هستی هاااا پهلوون و کول ما رو گرفت
با همه زوری که داشت فشار میداد و من هم با کمال خونسردی کولم رو منقبض کردم و با لبخند ملیح نگاهش میکردم :)
قیافه سرهنگ مثل اینهایی شده بود که دستشون رو کسی فشار میده اما در واقع داشت زور میزد که من رو تسلیم کنه که این اتفاق نیوفتاد
این حالت حدود 10-15 ثانیه ادامه داشت و بعدش هم خودش رو صاف و صوف کرد و دوباره زد روی شونم و گفت : نهههههه واقعا پهلوونی و توی افق محو شد

Hamzeh
۱۳۹۲-۰۶-۰۵, 21:08
والا چک و گوشی که از ما کشیده شد تو یه روز هیچ وقت یادم نمیره

رفته بودیم میدان تیر ، بعدش اول نوبت کناریم بود تیر بزنه من پوکه جمع کنم ، آقا من همه ی پوکه ها رو جمع کردم حالا نوبت من شده تیر بزنم چند تا از پوکه ها در رفت اینور و اونور و باید تحویل میدادیم از این مسخره بازی ها - از طرفی هم اسلحه ی منم نک تیرش خراب بود و رگبار میزد . اولش که موقع جا زدن خشاب جا نمیرفت . کلی همه منتظر من موندن . بعدش مسوئلش با کلی زست اومد اونم نتونست . خلاصه همه ی علما دست به دست هم دادن تا خشاب جا خورد . بعدشم که من با شنیدن صدای سوت شلاخ رگبار زدم به همجا الا سیبل خودم . پوکه ها هم ولو شد اینور اونور . منم هنوز سوت پایان رو نزدن رفتم پی پوکه البته تیر اندازی تموم شده بود . تا برگشتم یکی چنان گوشمو کشید که تمام ماهیچه هاش جیر جیر کرد . بعدشم یه چک شالاخ . این از این قسمتش .

حالا میریم رو 400 متر اگه اشتباه نکنم . اونجا یه ماسک دادن مثلا شیمیایی زدن - بعد ما هم شروع کردیم به تیر اندازی اینجا دیگه کسی نبود این ماسکم همش بخار گرفته بود داشتم خفه میشدم . حالا بازم این پوکه لعنتی رفت یه وری منم تا برگشتم برش دارم دیدم دوره به یه افسر وظیفه اشاره کردم دمش گرم با پاش زد سمتم تا اومدم بردارم فرمانده گردان اومد یه در ک...نی نثار اینجانب کرد . خلاصه اونروز ما فقط کتک خوردیم .

حالا تیر اندازی تموم شده با دوستامون داریم میخندیم - فرمانده دباره اومده میگه شما ادم نمیشین . برد منو رو یه سراشیبی که پر فندق گوسفند بود گفت سینه خیز بیا بالا . خلاصه اونروز کلاسم حسابی تعطیل شد . ولی یادم میفته همش میخندم .

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۶-۰۹, 18:27
سلام به همه

این هفته که رفتم زاهدان بالاخره وقت کردم و یه ساعت خالی کردم رفتم ارایشگاه.خلاصه به طرف گفتیم بزن تیشه به ریشه که تا یه سالی نیام پیشت که اصلا وقت نمیشه.

این قضیه مال صبح جمعه بود و بعدظهرش میخواستم برم پیش پسرعمه گرامی .زنگ زدم که کجایی گفت نزدیک ارایشگاه ( یه ارایشگاه دیگه ).بیا اینجا بعد باهم بریم.خلاصه منم 3 شماره گازشو گرفتم و رسیدم ارایشگاه و نشستم تا این کارش تموم شه.حالا نکته داستان اینجاست....

بعد که کارش تموم شد ارایشگره به من میگه بفرما اقا شما بشین....!!! بعد من همینجوری با بهت عجیبی نگا میکردم بهش بعد میگه شما اصلاح نمیکین؟؟؟!!!

یعنی از درون فرو ریختم.ینی احساس برام نمونده دیگه.هی میخواستم از یارو بپرسم جان من مشخص نیست من صبح رفتم ارایشگاه؟؟نه جان من؟؟؟

حالا :

من :
:Chicken:

ارایشگره :
:^^:

پسر عمه گرامی :

:)):

دکتر ارنست :

:-w

DarKfish
۱۳۹۲-۰۶-۰۹, 23:52
حتما اینو بخونید خالی از لطف نیست،
پسر دایی بنده تو داروخانه کار میکنه و تو گوشیش از بیمه های افرادی که اسم های عجیبی داره همیشه عکس میگیره،
واقعاااااااااااااااا بعضی هاشون عالین...

http://upload7.ir/images/65493110326572587196.jpg
http://upload7.ir/images/99343881833893967888.jpg
http://upload7.ir/images/87660502232405236543.jpg
http://upload7.ir/images/37052287235940870289.jpg

mahdi3000
۱۳۹۲-۰۷-۰۱, 12:31
سلام دوستان :)

دوران آموزشی رو در پادگان 04 بیرچند سپری کردم . بچه های قدیمی تر میگفتن اینجا تبعیدگاست چون فرمانده ها و کادرهایی که خلافکار هستن و در ارتش پرونده دارن به اینجا میفرستن چون هم گرم بود و هم بد آب و هوا . یه روز ظهر ناهار دیر شد و ما که توی حیاط گروهان زیر آفتاب داغ ظهر صف کشیده بودیم و یقلاوی و لیوانها دستمون بود شروع کردیم به سر و صدا کردن و اعتراض به دیر شدن ناهار . گشنمونم بود و حرف حالیمون نمیشد . هرچی ارشدها داد میزدن گوش نمیکردیم . یهو سر گروهبان اومد . فانوسخه شو باز کرد و گفت بشمار 3 همگی توی خوابگاه . حالا از در خوابگاه فقط 3 نفر میتونست رد بشه و ما هم 300 نفر بودیم . بشمار 1 .... چشمتون روز بد نبینه همه هجوم کردیم بطرف در ولی مگه کسی میتونست رد بشه ؟ سر گروهبان با فانوسخه از پشت داشت بچه هارو بشدت میزد و از اونورم نمیشد رفت توی خوابگاه . بچه ها از سرو کول هم بالا میرفتن و میپریدن توی خوابگاه که کتک نخورن . بالاخره بعد از نیم ساعت همه رفتیم توی خوابگاه . سر گروهبان اونقدر بچه هارو زده بود به نفس نفس افتاده بود .
دوباره داد زد همه بخط شین توی حیاط . بازم همون ماجرا یعنی 300 نفر در مقابل دری که 3 نفر میتونست ازش رد شه . از پشت سر هم کتک زدن سرگروهبان . با اون حال و روزمون از خنده داشتیم روده بر میشدیم . واقعا صحنه رو مجسم کنید ببینید چقدر طنز بود

اردتمند

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۷-۰۷, 15:37
سلام به همه

اقا قرار بود این تاپیک رو که زدن من روزانه چند بار بمبارانش کنم با خاطراتم ولی متاسفانه هرچی برای ما پیش میاد جدیدا زیاد قابل بازگو نیست و اینجوری شده که اینجا یکمی بیکار شده....

دوستان خوندن این خاطره رو به افراد زیر 65 سال و افراز سالخورده و عزیزان بارداری که ممکنه بار شکستنی داشته باشن و بیوفته بشکنه توصیه نمیکنم.....

اقا ما تو این خدمت واقعا داریم پخته میشیم....یعنی برشته ام الان.....

امروز اخر وقتی خسته و له له نشسته بودیم که امضارو بزنیم و بریم خونه که دیدیم از بیمارستان زنگ زدن که یه نمونه مشکوک به وبا هستش بیایین بگیرین....

اقا ما همینجوری موندیم که این دیگه چه حرکتی بود....اخه معمولا خودشون نمونه رو میگیرن و میفرستن برامون و ماهم انجام میدیم....

اقا ماهم موندیم تو امپاس و رفتیم بیمارستان گفتیم کو مریض؟؟؟؟گفتن تشریف ببرین سرد خونه....!!!!! یعنی رنگ از روی ما پرید....چرا سرد خونه داش؟؟؟؟ پرستاره میگه اخه دیشب بیمار فوت کردن.....اااییی تو روح ادم دودره باز....

هیچی اقا کسی جرئتش نمیشده نمونه بگیره زنگ زده بودن که خودمون بریم.....

حالا منو رئیس ازمایشگاه مونده بودیم که چه کنیم...زنگ زدیم رئیس کل شبکه بهداشت اونم گفت اقا خودتون بگیرید تمومش کنید دیگه....

هیچی دیگه اقا رفتیم بالا سر میت و از تو یخچاله درش اوردن.عینهو یه تیکه چوب خشک بود.....منکه کاملا وایسادم نگاه کردم و رئیس و یک نفر از خدمه نمونرو گرفتن و بعدش به سرعت گلوله از اونجا خارج شدیم....

این بنده خدا 25 سالش بود و افغان.صبح علائم درش پاهر شده بود و تا شب تموم کرده بودش.....خداییش ادم از هیچیش خبر نداره....حالا بعد ظهری میرم روی نمونش کار کنم ببینم وبا بوده یا نه....اگه باشه که باز روز از نو روزی از نو.....

:Worried:

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۷-۱۲, 09:08
سلام به همه

میخوام یکی از خاطرات زجر اورمو براتون تعریف کنم....

ما حدود یک سالی پخش لبنیات داشتیم و ماجراهای زیادی برام اتفاق افتاد در این یک سال که کم کم تعریفشون میکنم.

بعد از راه اندازی نمایندگی بنده افتادم به دنبال کارای جواز و اینجور حرفا که چند ماه واقعا پوستم کنده شد.

یک روز صبح که هوای زاهدان فوق العاده سرد بود زاهدانم یه هوای سرد خشکی داره که تا مغز استخون ادمو میسوزونه. نشستم روی موتور و رفتم جاده فرودگاه زاهدان یه

جایی که فکر میکنم مربوط به حفاظت و اینجور چیزا بود.....منم تاحالا ندیده بودم اونجارو و رفتم که پیداش کنم.

چون به سرما به شدت حساسم خوب خودمو پیچیدم و رفتم.وسطای راه دیدم خیلی سرده و دستام و پاهام داره میسوزه از شدت سرما....خلاصه توجهی نکردم و رفتم

...چشتون روز بد نبینه اقا ما هرچی میچرخیذیم جایی رو پیدا نمیکیدیم از طرفی هم بدجور داشت دستو پاهام میسوخت از شدت سرما....دیگه حس کردم داره فشارم میوفته

چون کلا فشارم بالاتر از 10 نمیاد در حالت عادی.....

دیگه دیدم چاره ای ندارم توی اون بیابونی و دیگه داشتم پس میوفتادم و تنها راهی که به نطرم رسید اگزوز موتور بود...هیچی دیگه موتورو زدم روی جک و روشن گذاشتمش

خودمم گلوله کردم در لوله اگزوز تا یکم گرم شم.....یه چند دیقه ای بودم تا یکم حالم اومد سر جاش و به بدبختی اونجارو پیدا کردمو خودموانداختم داخل...جاتون خالی یک چراغ

گرمو پر اتیشیم اونجا بود که رفتم محکم در اغوش گرفتمش.....یه سربازه اونجا بود بنده خدا چشاش داشت در میومد که این بابا داره چه میکنه.....


بله اقا ما داغونیــــــــم

mahdi3000
۱۳۹۲-۰۷-۱۷, 14:51
سلام دوستان

یه سرگروهبان داشتیم که با بچه های رشت بد بود . حالا نمیدونم قبلا از رشتی ضربه خورده بود یا نه ولی بچه های اسلحه خونه رو میفرستاد سنگری که من بودم تا زمانی که من توی سنگر نیستم وسایلم رو بردارن مثل آمپول آتروپین و یا سرنیزه . یه وقتی کوله پشتی رو باز کردم که وسایلم رو چک کنم دیدم آمپولهای آتروپین که تحویل گرفته بودم نیست . سرنیزه منم ناپدید شده بود . چیزی نگفتم ولی از قیافه همکارهای سرگروهبان مشخص بود کار اوناست . منم چیکار کردم ؟ صبح زود موقعی که صبحانه رو میدادن میرفتم پشت سنگر سرگروهبان و صدای خروس در میاوردم . آخه خیلی جالب صدای خروس معمولی و خروس لاری رو تقلید میکردم . سرگروهبان نوچه هاشو فرستاد تمام سنگرهای بچه ها رو بگردن ببینن کی خروس مخفی کرده . اعلام کرده بود سرباز حق نداره خروس نگه داره . آقا ما دیگه از خنده روده بر میشدیم . نزدیکی های زمان مرخصی من بود . هر 2 ماه 10 روز مرخصی داشتیم . یکهفته مونده بود یهو اعلام کردن عراقی ها سنگرهای خودشون رو ترک کردن و رفتن عقب و ما باید بریم اون سنگرهارو اشغال کنیم . پدرمون دراومد تا از میدانهای مین عبور کردیم . هرجا پا میزاشتی مین قوطی واکسی و مین والمرا بود . چند از بچهای گروهان ما به رحمت خدا رفتن . یکیشون همشهری خودم بود که 15 تا مین والمرا رو خنثی کرده بود ولی سر مین شونزدهمی به رحمت حق پیوست . از وسط دو نیم شده بود . مین ضد تانک به مین والمرا از زیر تله شده بود . خدا رحمتش کنه . باباش توی خیابون سبزه میدان رشت مغازه کفاشهای دست دوز داشت .
خلاصه رفتیم واسه خودمون سنگر انتخاب کنیم . چه سنگرهایی همه سوله و ضد خمپاره . خدا با من یار بود . توی یکی از سنگرهاشون آمپول آتروپین پیدا کردم و توی یه سنگر دیگه سرنیزه . وقته مرخصی بردم به سرگروهبان تحویل دادم و رفتم مرخصی .

آمپول آتروپین یه پادزهر در مقابل مسمومیت گاز اعصاب بود که همه سربازها داشتن واسه زمانی که عراقیها حمله شیمیایی میکردن . هر 3 ساعت یکعدد به ران پا تزریق میشه . یه چیزی شبیه خودنویس هستش که وقتی محکم به ران پا میزنی یه سوزن 7-8 سانتی بطور اتوماتیک پادزهر رو تزریق میکنه

اردت

aligator
۱۳۹۲-۰۷-۱۹, 23:15
این ماجرا رو امشب خالم برامون تعریف کرد:
میگفت معلم کلاس دوم ابتدایی میخواسته درس بده ولی بچه ها بازی گوشی میکردن وکسی درس رو گوش نمیداده...
یهو یکی از بچه افغانیای سر کلاس با اون لهجه خاص خودشون بلند میشه وداد میزنه بچه ها یه لحظه خفه شید میخوام ببینم خانم داره چی زرت وپرت میکنه...

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۸-۰۷, 16:22
سلام دوستان

حتما برای شما هم پیش اومده که اس ام اس اشتباهی فرستاده باشین...:42:

سال سوم دبیرستان بودیم که دبیر ریاضی مون از اشناها بود و اسمش دقیقا مثل یکی از بچه های کلاس بود و منم شماره هاشونو به اسمشون توی گوشی ذخیره کرده بودم....

اخر ترم بود و همون دوستم که اسمش مث دبیرمون بود پیام داد که داش فردا بریم مدرسه؟؟؟منم گفتم نه بابا بی خیال بچه ها گفتن فردا هیچکی نره دیگه.....

بعد از چند دیقه دیدم پیام اومده که تو غلط کردی با تموم بچه ها...همتون این ترم افتادین...:66: :176:

:109:

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۸-۱۱, 18:30
سلام دوستان

اقا میگن یه بار یه تیمساری میخواسته از یه جایی بازدید کنه....

همه توی یه قسمتی اماده باش بودن و منتظر تیمسار که بیاد....یه سربازم دم در بوده که یکی از گروهبانا هی میومده پیشش میپرسیده چی شد تیمسار نیومد؟؟؟!!!

خلاصه اقا تیمساره میاد و سربازه دم در میبینتش و ازش میپرسه اقا تیمسار شمایی؟؟؟ طرف میگه بله منم....سربازه میگه اوه اوه برو تو که گروهبان کلی دنبالت میگشته دهنت سرویسه....:174:

به سلامتی هرچی سربازه.....:86::99:

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۸-۲۷, 15:47
سلام به همه دوستان

خب میخوام یکی دوتا از خاطرات دوران ورزشکاری رو بگم براتون که یکمم از خود تعریف کرده باشم....بلـــــه...

یادمه که با یکی از بچه ها قرار گذاشته بودیم که بعد از تمرین که همه اشو لاش میوفتادن ما شروع میکردیم به طناب زدن.....خلاصه یادمه که رکوردمون رو رسوندیم به

چهار هزارتا در هر شب که خیلی بهمون میچسبید و اساسی اومده بودیم رو فرم و یه سر گردن از بقیه بچه ها بالاتر بودیم از نظر بدنی ولی رنگ کمربندامون پایین بود

و به اصطلاح مشکی نبودیم و یه جورایی به حساب نمیومدیم توی باشگاه.....

یه روز استاد وسطای ساعت گفت همه دور کلاس حلقه بزنید میخوایم طناب بزنیم باهم حدود 50 نفر میشدیم.......خلاصه شروع شد و تا استاد استراحت نمیداد نباید

کسی می ایستاد و اگر نمیزد کتک مفصل نوش جانش میشد.....

همینجوری گذشت و ما هم طناب میزدیم تا اینکه کم کم بچه ها یکی یکی از نفس میرفتن و ولوو میشدن کف باشگاه....خلاصه همه افتادن و موندیم منو رفیقمو دو

کمربند مشکی که اونام از خجالتشون بی خیال نمیشدن....اینقدر این حالت ادامه پیدا کرد که من و یک کمربند مشکی موندیم که در نهایت اینقد کیاپ کشید و داد زد و

رو خودش فشار اورد که پاش گرفت و افتاد و فقط موند داش علیتون که مث بنز هنوز داشت طناب میزد و دیدم یهو همه بچه ها که کف سالن نشسته بودن شرو کردن

به دست زدن.....

خلاصه اینقد اون روز بهم حال داد و بهم چسبید که بعد از چند سال هنوز هم اون روز رو به خوبی یادمه.....هــــــــی جوونی کجاایی؟؟؟!!

ممنون از توجه همه

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۸-۲۸, 17:14
سلام به همه

خوب گفتم فردا میرم و دو سه روزی نیستم یه خاطره دیگه ام بگم که تا وقتی میام شارژ باشین...:101:

میگن چندین سال پیش که من هنوز نبودم توی محله ما یه نمایشی میخواستن اجرا کنن که مسئول اجرا یکی از پسرای محل بوده.....

خلاصه میگن اخر این نمایش یک شخصیتی بوده که خیلی بد بوده و باید اعدام میشده که اون شخصیت رو هم همون بنده خدا بازی میکرده....

میگن اخر نمایش صحنه رو اماده کردن و تنابو انداختن گردن بنده خدا و طبق نمایش زدن زیر پای طرف و اویزون شده و همه جیغو دستو هورااااا که بالاخره اخر نمایش اون شخصیت رو دار زدن...... اون بنده خدام اویزون بوده.....

بعد ملت که دستو جیغاشونو زدن دیدن اون بنده خدایی که اویزونه داره زیادی طبیعی بازی میکنه....:153:

خلاصه هیچی اقا طرف واقعی به دار اویخته شده بوده و کبود رفته و ملت هم بی خبر فکر میکردن نمایش بازی میکنه هنوز......و میگن یکی از اونایی که توی نمایش بوده متوجه میشه زود میره زیر پاشو میگیره و بالا نگهش میداره و طرف رو میارن پایین و خداروشکر لحظات اخر نجاتش میدن که تا چند وقت بیمارستان بوده و بعدشم مشکلات روحیو اینجور مسائل......:114:

اقا این داستانو که واسه ما تعریف کردن اینقد که خندیدم اشکام درومد.....فقط به این فکر میکردم اون طرف که تناب انداخته بوده دور گردنش و یکیم زده زیر پاش چه انتطاری داشته....!!!!

یعنی ما ملتی هستیم که جان را فدای هنر میکنیم.....:187:

Rezaei
۱۳۹۲-۰۸-۲۸, 17:17
سلام به همه

خوب گفتم فردا میرم و دو سه روزی نیستم یه خاطره دیگه ام بگم که تا وقتی میام شارژ باشین...:101:

میگن چندین سال پیش که من هنوز نبودم توی محله ما یه نمایشی میخواستن اجرا کنن که مسئول اجرا یکی از پسرای محل بوده.....

خلاصه میگن اخر این نمایش یک شخصیتی بوده که خیلی بد بوده و باید اعدام میشده که اون شخصیت رو هم همون بنده خدا بازی میکرده....

میگن اخر نمایش صحنه رو اماده کردن و تنابو انداختن گردن بنده خدا و طبق نمایش زدن زیر پای طرف و اویزون شده و همه جیغو دستو هورااااا که بالاخره اخر نمایش اون شخصیت رو دار زدن...... اون بنده خدام اویزون بوده.....

بعد ملت که دستو جیغاشونو زدن دیدن اون بنده خدایی که اویزونه داره زیادی طبیعی بازی میکنه....:153:

خلاصه هیچی اقا طرف واقعی به دار اویخته شده بوده و کبود رفته و ملت هم بی خبر فکر میکردن نمایش بازی میکنه هنوز......و میگن یکی از اونایی که توی نمایش بوده متوجه میشه زود میره زیر پاشو میگیره و بالا نگهش میداره و طرف رو میارن پایین و خداروشکر لحظات اخر نجاتش میدن که تا چند وقت بیمارستان بوده و بعدشم مشکلات روحیو اینجور مسائل......:114:

اقا این داستانو که واسه ما تعریف کردن اینقد که خندیدم اشکام درومد.....فقط به این فکر میکردم اون طرف که تناب انداخته بوده دور گردنش و یکیم زده زیر پاش چه انتطاری داشته....!!!!

یعنی ما ملتی هستیم که جان را فدای هنر میکنیم.....:187:

علی جان دیگه فکر بقیه ش رو نکرده بودن
فکر میکردن طرف رو که دار بزنند تمومه داستان :62:

Hamzeh
۱۳۹۲-۰۸-۲۸, 17:32
من اکثر اوقات با دوچرخه میرفتم مغازه . یه بار شب حدود 10.30 مغازه رو تعطیل کردم که برم خونه اومدم قفل دوچرخه رو که بسته بودم به کرکره مغازه بغلی رو باز کنم دیدم کلیدم نیست . گفتم شاید تو مغازس رفتم دوباره کرکره رو کشیدم بالا تمام گلا رو بکش بیرون دِ بگرد که پیداش نکردم . خلاصه شانس آوردم یه انبر دست داشتم اومدم بیرون مث دزدا افتادم به جوت قفل و با انبر دست تا حدود 11.30 شب با هزار جون کندن ( قفل از این سیم بکسلیا بود ) قفل رو پاره کردم . حالا تو حین این کار اینقد ماشین پلیس و گشت و مخصوصا آمبولانس رد میشد . تا صدای آژیر میشنیدم هی سر پا وایمیستادم که شک نکنن این طرف دزده . خلاصه قفل که باز شد انگار از زندان گوانتانامو فرار کردم . گازشو گرفتم سه سوته رسیدم خونه .... این بود ماجرای ما :202:

Rezaei
۱۳۹۲-۰۸-۲۸, 17:37
اوایلی که مغازه زده بودم بیشتر اوقات با ماشین بابا میرفتم مغازه
یک شب بعد از اینکه مغازه رو بستم و قدم زنان راه افتادم طرف خونه ؛ بعد از اینکه یک چهارراه دور شده بودم از مغازه دست کردم توی جیبم و با سوئیچ ماشین مواجه شدم و با این حالت :1: به طرف مغازه و ماشین عقب گرد کردم

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۸-۲۸, 17:51
اوایلی که مغازه زده بودم بیشتر اوقات با ماشین بابا میرفتم مغازه
یک شب بعد از اینکه مغازه رو بستم و قدم زنان راه افتادم طرف خونه ؛ بعد از اینکه یک چهارراه دور شده بودم از مغازه دست کردم توی جیبم و با سوئیچ ماشین مواجه شدم و با این حالت :1: به طرف مغازه و ماشین عقب گرد کردم

:109:خیلی باحال بود....منم خیلی ازین کارا کردم.....

aligator
۱۳۹۲-۰۸-۲۸, 21:59
حالا که همه روی دور سوتی گفتنن توجهتونو به یه سوتی خیلی باحال جلب میکنم.
تابستون بود که برادرم به یه ادم کر ولال یه موتور فروخته بود به صورت اقساطی،اونم 2تا از قسط ها رو عقب انداخته بودو برادر منم گفت برو از توی لیست اقساط شماره این بابا رو بردارو یه پیامک مایه دار براش بفرست وخلاصه اتمام حجت کن باهاش...
منم رفتم ویه پیام با مضمون این که فقط تا 2روز وقت تسویه اقساط رو داره وگرنه روی چک ضمانت وقرارداد اجاره به شرط تملیک و...اقدام میکنم وکلی تهدید برای این بابا ارسال کردیم...
فردای اون روز یکی از مشتریان خوش حسابمون اومد وپول دوتا قسط اخرشو داد و تسویه حساب کرد و خیلی ناراحت داشت از مغازه خارج میشد که ازش پرسیدم چی شده؟؟؟؟؟؟
اونم خیلی مظلومانه گفت اقای مظاهری از شما انتظار نداشتم زیر حرفتون بزنید،یا اگه زیر حرفتون میزنید زیر قولنامتون نزنید!!
من دقیقأ شده بودم اینجوری:-O گفتم مگه چی شده؟؟؟
اونم گوشیشو در اورد واون پیام منو نشون داد،بعد از تو جیبش رسید قسط اون ماهشو در اورد که زودتر از موعد پرداخت کرده بود...:42:
هچی دیگه،معلوم شد که شماره این بنده خدا اشتباه وارد لیست شده بوده و اونم فکر کرده بود حالا که به اخر اقساطش رسیده ما قصد اذیت کردن داریم...:42:
اومدم پولشو بهش برگردونم که گفت این پول رو دیگه جور کرده برای تسویه حساب وقبول نکرد....
البته منم به خاطر اینکه حدود2ماه ونیم زودتر تصویه میکرد 30تومن بهش تخفیف خوش حسابی دادم که یه خرده از ناراحتیش کم بشه ولی برام درس عبرت شد که دیگه موقع پیام دادن وتماس گرفتن شماره رو از 2-3جا چک کنم وبعد از حصول اطمینان طلبکار مردم بشمhttp://emruzi.com/images/smilies/yahoo/Big%20grin.gif

Rezaei
۱۳۹۲-۰۸-۲۸, 23:00
یک شب زمستون مغازه رو تعطیل کردم و سوار ماشین شدم
اون شب هوا واقعا سر بود و غروب بارون هم باریده بود ماشین رو روشن کردم و گذاشتم دنده ، از من اصرار و از ماشین انکار
دستی رو چک کردم ، اومدم پایین جلوی لاستیکها رو نگاه کردم که سنگی چیزی نبود
باز سوار شدم و باز هم همون برنامه

پیاده شدم و توی تاریکی با دقت به لاستیکها نگاه کردم و تازه متوجه شدم که هر 4تا لاستیک به زمین یخ زده
ماشین ه چون سرد بود قدرت نداشت که یخ رو بشکنه
خلاصه یه ربع نشتستم توی ماشین و هی نیش گاز دادم که ماشین گرم شد و تونستم حرکت کنم
امشب از سردی هوا یاد اون شب برام زنده شد

DarKfish
۱۳۹۲-۰۸-۲۸, 23:34
یکی از علایق من سیب زمینی سرخ کردست،
همیشه هم سعی میکنم یه سری چیزای جدید مثل ادویه یا پنیرپتیزا هم بریزم توش،
آقا یه بار دیدیم روی کابینت یه ظرف کوچیک از روغن هست، گفتم حتما روغن کنجد یا یه چیز خیلی قوی و باارزشه،:232:
با خوشحالی مقدار زیادی ریختم و خیلی خوشحال نوش جان کردم:118:، چنــــــــــــــــــــــد روز بعد فهمیدم که این روغن، روغن چرخ خیاطی بوده که مامانم واسه روون شدن کابینت ها استفاده میکرده!:42:
الان هم خیلی راحت 180 میزنم،:102:

--------- ادغام پست ------------

یکی از علایق من سیب زمینی سرخ کردست،
همیشه هم سعی میکنم یه سری چیزای جدید مثل ادویه یا پنیرپتیزا هم بریزم توش،
آقا یه بار دیدیم روی کابینت یه ظرف کوچیک از روغن هست، گفتم حتما روغن کنجد یا یه چیز خیلی قوی و باارزشه،:232:
با خوشحالی مقدار زیادی ریختم و خیلی خوشحال نوش جان کردم:118:، چنــــــــــــــــــــــد روز بعد فهمیدم که این روغن، روغن چرخ خیاطی بوده که مامانم واسه روون شدن کابینت ها استفاده میکرده!:42:
الان هم خیلی راحت 180 میزنم،:102:

Rezaei
۱۳۹۲-۰۸-۲۸, 23:35
:109:خیلی باحال بود....منم خیلی ازین کارا کردم.....

به باحالی اون جریان آخرین ارسالهای شما که نمیرسه علی جان ;)
هر وقت یادم میاد خندم میگیره

aligator
۱۳۹۲-۰۸-۲۹, 18:53
یکی از علایق من سیب زمینی سرخ کردست،
همیشه هم سعی میکنم یه سری چیزای جدید مثل ادویه یا پنیرپتیزا هم بریزم توش،
آقا یه بار دیدیم روی کابینت یه ظرف کوچیک از روغن هست، گفتم حتما روغن کنجد یا یه چیز خیلی قوی و باارزشه،:232:
با خوشحالی مقدار زیادی ریختم و خیلی خوشحال نوش جان کردم:118:، چنــــــــــــــــــــــد روز بعد فهمیدم که این روغن، روغن چرخ خیاطی بوده که مامانم واسه روون شدن کابینت ها استفاده میکرده!:42:
الان هم خیلی راحت 180 میزنم،:102:
ای بنازم به این معده...
یعنی هیچ مشکل گوارشی برات پیش نیومد؟؟؟؟؟چند روز بعد تازه فهمیدی که چی شده؟؟:-b

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۸-۲۹, 19:14
یکی از علایق من سیب زمینی سرخ کردست،
همیشه هم سعی میکنم یه سری چیزای جدید مثل ادویه یا پنیرپتیزا هم بریزم توش،
آقا یه بار دیدیم روی کابینت یه ظرف کوچیک از روغن هست، گفتم حتما روغن کنجد یا یه چیز خیلی قوی و باارزشه،http://www.emruzi.com/images/smilies/sh2/232.gif
با خوشحالی مقدار زیادی ریختم و خیلی خوشحال نوش جان کردمhttp://www.emruzi.com/images/smilies/sh2/118.gif، چنــــــــــــــــــــــد روز بعد فهمیدم که این روغن، روغن چرخ خیاطی بوده که مامانم واسه روون شدن کابینت ها استفاده میکرده!http://www.emruzi.com/images/smilies/sh2/42.gif
الان هم خیلی راحت 180 میزنم،http://www.emruzi.com/images/smilies/sh2/102.gif

:174: خرابتم داش امیر....خیلی باحال بود....میگم منم برم یه قوطی بزنم بر بدن شاید مام یه تکونی خوردیم...

داداش این سری سیب زمینی رو با روغن کرچک تست کن از اینم باحال تره....:109:



به باحالی اون جریان آخرین ارسالهای شما که نمیرسه علی جان http://www.emruzi.com/images/smilies/yahoo/Winking.gif
هر وقت یادم میاد خندم میگیره

حامد داداش چند میگیری اون تاریخ از زندگیتو فرمت کنی؟؟؟:(

aligator
۱۳۹۲-۰۹-۰۱, 14:09
دیشب برادر زادم اومده بود داشت در مورد خدا ازم سوال میپرسید!!!
بهش گفتم که خدا خیلی ما ادما رو دوست داره.یه خرده نگاه کرد وگفت عموووووو؟
گفتم جانم؟؟
گفت خدا ما ادما رو دوست داره که برامون جهنمو افریده؟؟؟
یه نفر بیاد جواب این بچه رو بده،من که کم اوردم....

DarKfish
۱۳۹۲-۰۹-۰۱, 15:25
دیشب برادر زادم اومده بود داشت در مورد خدا ازم سوال میپرسید!!!
بهش گفتم که خدا خیلی ما ادما رو دوست داره.یه خرده نگاه کرد وگفت عموووووو؟
گفتم جانم؟؟
گفت خدا ما ادما رو دوست داره که برامون جهنمو افریده؟؟؟
یه نفر بیاد جواب این بچه رو بده،من که کم اوردم....
میگفتی آدمای خوب، تموم بود دیگه.:89:

Rezaei
۱۳۹۲-۰۹-۰۱, 16:28
چند روز پیش دلناز ( دخترم ) وقتی که صدای هیئت های عزاداری که از خیابون ما عبور میکردند رو برای اول بار میشنو از مامانش سئوال میکنه که چیه و برای چی و خلاصه
مامانش هم توضیح میده که برای عزای امام حسینه

طبل و ... هم که قربونشون برن نوازنده هاشون اینقدر محکم میزنند که در و پنجره خونه های سر خیابون میلرزه
بعد از رد شدن هیت به مامانش میگه : امام حسین از جلوی خونه دیگه رفت؟

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۹-۰۱, 16:37
چند روز پیش دلناز ( دخترم ) وقتی که صدای هیئت های عزاداری که از خیابون ما عبور میکردند رو برای اول بار میشنو از مامانش سئوال میکنه که چیه و برای چی و خلاصه
مامانش هم توضیح میده که برای عزای امام حسینه

طبل و ... هم که قربونشون برن نوازنده هاشون اینقدر محکم میزنند که در و پنجره خونه های سر خیابون میلرزه
بعد از رد شدن هیت به مامانش میگه : امام حسین از جلوی خونه دیگه رفت؟

متاسفانه بیشتر جوونای ما فقط همین چیزهارو فهمیدند از امام حسین.....هرکی صدا طبلش بیشتر باشه عزاداریش بهتره....سر تره....

همه چیز ما همین طوره وگرنه الان وضعیتمون این نبود....کسایی که توی سیستم اداری هستن خوب اینو میفهمن....همه کارای ما ظاهر سازیه...همش دهن بندیه....

ادم دلش پر میشه خداییش....وقتی ادم میبینه توی مجلس امام حسین با اون قیافه ها میان.....با اون قیافه ها میان که چی بشه؟؟؟

خداییش اون حرف دلناز دل ادمو تکون میده....امام حسین رفت؟؟؟!!!

اینجا جاش نیست واقعا.....حرف خیلی زیاده....بی خیال.....

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۹-۰۲, 17:02
سلام مجدد به همه

خوب در راستای تعریف از خودم و ادامه خاطرات ورزشیم یک خاطره دیگه هم میگم که کیف کنید و قدر من رو بیشتر بدونین....:101:

توی باشگاه ما معمولا هرکی یه هنری داشت مثلا یکی پشتک خوب میزد یکی ارتفاع زیاد میپرید یکی قدرت ضربش خیلی زیاد بود و خلاصه من هم راه رفتن روی دیوار رو خیلی دوس داشتم و اولاش دو قدمی بیشتر نمیتونستم رو دیوار راه برم و با تمرین کم کم بیشتر شد و تا چهار قدمی رسید و خلاصه ما توی خونه و باشگاه روی دیوار به سر میبردیم کلا هرجا ما رفت و امد داشتیم جای پایی هم از ما روی دیوار بود...:153:

اشپزخونه ما چون دیواراش کاشی بود و چسبندگیش بهتر بود همیشه مورد توجه بنده بود....

یه روز یادمه مادر توی اشپزخونه داشت ظرف مشست (دلم تنگ شد ) بعد منم روی همین دیوار میرفتم بالا و میومدم ....یهو مارو جو گرفت گفتیم یکم عمودی بریم بالا....که یه جورایی چشاموبستم و رفتم بالا و دیدم پام محکم خورد به یه چیزی و تعادلم بهم خورد و صاف پخش شدم کف اشپزخونه.....بعدش دیدم یه چیزی محکم خورد وسط اشپزخونه.....نگاش کردم دیدم ساعت روی دیوار بوده که ما باش برخورد کردیم.....

اقا عمودی بالا رفتن همانا و عمودی پایین امدن و له شدن ساعته همانا و دعواهای مادر همان....:176:

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۹-۱۸, 15:58
سلام به همه

اقا ما امروز اومدیم خونه ( همون مهمانسرای اداره ) بعد یکی از این مهندسا میگه اقا بختیاری امروز مرغت اومده بود بیرون داشت میرفت تو خیابون ما گرفتیمش....میخوای ببریش زاهدان...؟؟؟!!!!

اقا مارو میگی...!!!شاخام داشت در میومد....هی از بنده خدا میپرسم....مهندس مرغغغ؟؟؟!!! میگه اره دیگه همین مرغت....باز من اسپل میکنم....مهندس م ر غ ؟؟؟مرغغغغ؟؟؟

میگه اره همین مرغ سیاهه که اوردی.....

اقا من مونده بودم چی بگم.....

یااا خدااا مرغ من خاش چیکار میکنه....من مرغ مسافتی نداشتم که.....

دیدم مهندسه میگه اره بابا دو روزه ما صبح ها میبینیم صدا میده براش ابو دون میریزیم....الانم تو انبار تو حیاطه.....

اقا نگو یه مرغه مال همسایه بوده صبح زود که من رفتم و در اداررو باز کذاشتم اومده تو حیاط اینا فک کردن مال منه دو روز اینو تیمار میکردنو بهش حال میدادن....:174::187:

یعنی یه مرغ دوتا مهندسو مچل کرده بوده دو روزه......اینا همه اثار بیکاریه
واااایییی خداااا اینقد که از ظهره خندیدم که دیگه نفسم بالا نمیااااد...:187::187:

حالا امروز بعد روشن شدن قضیه :

من : =))

مهندس اول : :95:

مهندس دوم : :114:

مرغه : :21:

خروس همسایه : :167:

یعنی من تو این خاش زندگی میکنم....

aligator
۱۳۹۲-۰۹-۱۸, 16:22
=))
ببین چیکار کردی که دیگه هرچی پرنده تا شعاع10کیلومتری میبینن فکر میکنن مال شماست!!!!! ;)
میگم راسی علی یه سوال برام پیش اومده،الان دقیقأ تو محل کار به تو چی میگن؟دکتر؟مهندس؟تکنیسین؟ توهم مثل روانشناسایی که نه دکتر میشن ، نه مهندس ؟؟؟؟

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۹-۱۸, 16:34
هه هه

والا ما در اون حدی نیستیم که بخوایم خودمونو مهندس یا چیز دیگه ای بدونیم.....

ولی این ملت وقتی مارو تو روپوش سفید میبینن میگن اقا دکتر...منم در جواب میگم دکتر نیستم و کارشونو انجام میدم.....ولی توی سیستم اداری مهنس صدامون میکنن....از رئیس ازمایشگاه بگیـــــر تا مغازه دار جلو خونه همه مارو به اسم مهنس میشناسن....میترسم فردا یکی اسم مارو ازشون بپرسه ندونن....

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۹-۱۸, 19:21
سلام مجدد

خب فردا قراره برم و تا جمعه نیستم...یه شارژ دیگه ایم بزنم که تا من میام دپرس نشین هگزامیتا بگیرین....:6:

امروز تو بخش مواد مخدر بودم که دیدم یه بابایی اومد که نمونه بده....هر نفر یه برگه داره که عکسش روش چسبیدس و ما عکس رو با طرف چک میکنیم که خودش باشه و کسی جاش نیاد نمونه بده.....

طرف یه بچه جوون بود که نهایتا 20 یا 21 سال سن داشت....اقا این بنده خدا اومد و منم زیاد به عکس دقت نکردم و رفت برای نمونه گرفتن که یهو چشمم به عکسش افتاد....

ببینین چی بود عکسش :

http://emruzi.com/up/uploads/1386607463612.jpg

اقا تا عکسشو دیدم گفتم داداش داش بیا بیرون ...بدو بدو....گفتم این تویی؟؟؟!!! گفت اره مگه چیه؟؟؟؟ گفتم هیچی خیلی شبیهته.....

هیچی دیگه اخرش اینجوری انداختمش بیرون.....

http://emruzi.com/up/uploads/13866074635931.jpg (http://emruzi.com/up/)


یعنی میخوام برم پیشنهاد بدم منو بفرستن لب مرز سراوان بقیه خدمتمو بگذرونم.....

علی بختیاری
۱۳۹۲-۰۹-۲۷, 18:02
سلام به همه

خب میخوام یکی از خاطراتی رو تعریف کنم که هروقت بهش فکر میکنم حالم گرفته میشه....

حدودا 2 سال پیش بود که یه اکواریوم 50 سانتی راه انداختم و میخواستم توش گیاه بکارم تا یه چیزایی هم از تانک گیاهی بدونم....یه بستر رده بودمو داشتم c02 دستی درست میکردم....یه شب اقا جلیلی اومد مغازه و یه مقدار گیاه واسمون اورد منم یه مقداریشون رو که مقاوم تر بودنو برداشتم که بکارم تو همین تانکم....

شب که میخواستم برم گذاشتم تو یه پلاستیک و گذاشتم جلو موتور و راه افتادم....تو خیابونی که داشتم میومدن 3 لاینه بود و منم لاین اول گوشه اروم میرفتم که این نیوفته ولی یهو باد زد و اینو بلند کرد و انداخت نزدیک لاین دوم....منم زود ترمز زدم ولی 10-15 متری جلوتر وایسادم و پیاده شدمو برگشتم که پلاستیکو بردارم ولی یهو دیدم یه پرایدی که متوجه شده بود یه چیزی از جلو موتور افتاده دیدم خودشو از لاین سوم کشید طرف این پلاستیکه و با یه دقتی خودشو باهاش تنظیم کرد و مستقیم با لاستیک از روش رد شد و یه نگاهیم کردو لبخندی زدو گازشو گرفت رفت....!!!!

اقا مارو میگی خشک شدیم وسط خابون نصف شبی....همینجوری نگاش میکردم با خودم گفتم این چه مریضی بود دیگه....

هیچی اقا تموم گیاهای قشنگمون له شد و تیکه تیکه....ولی با همون حال کاشتموشون توی اکواریوم و تعدادیشون گرفت و رشد کرد....

همچین ادم های مریضی هم پیدا میشن.....

علی بختیاری
۱۳۹۲-۱۱-۰۱, 17:34
اقا یه حرکتی هم اینجا بزنین بد نیستاااا...حالا از اون خاطراتی که مربوط به سازماناتون میشه تعریف نکنیـــن...والا...:106:

بیاین بشینین که میخوام ازون خاطرات جنگیم واستون تعریف کنم......

دانشجو بودیم و یه شب که مراسم بود رفته بودیم مزار شهدای زاهدان با یکی از دوستان نشسته بودیم و دیدیم که یهو بچه های بسیج بدو بدو میرنو میان...به رفیقم گفتم داداش یه خبری شده اینجا....همون موقع مادر زنگ زد دیدم با نگرانی میگه کجایی...گفتم فلان جا....گفت الان گفتن مسجد امیرالمومنین انتحاری زدن و از محسن هم خبری نیست (محسن پسر عممه)....اون موقع با پسر عمم تو یه مغازه عطر فروشی بودیم دیوار به دیوار این مسجد....خلاصه اقا ما رنگ از رخمون پریدو 3 شماره رفتیم طرف مسجد و تو راه به پسر عمم زنگ میزدم که دیدم یه بار برداشت و داد میزد علی من خوبم...خوبم...گوشام نمیشنوه دارم میرم خونه (موقع انفجار صف اخر بوده و فقط موج گرفته بودش )

خلاصه خیالم از اون راحت شد و ما رفتیم مسجد و دیدیم اوووه اووه چه خبره (وارد جزئیات نمیشم خیلی ناجوره )

تو همون گیرو دار بودیم که دیدیم درگیریها تو خیابونا شروع شد....تیز پریدیم تو ماشین که بریم خونه ولی اوضاع بدجور بهم پیچیده بود و شده بود مث مناطق جنگی....خلاصه به بدبختی خودمونو رسوندیم به دانشگاه و پناه بردیم به اونجا....بعدشم که نگهبانا نذاشتن بیایم بیرون و تا حدودای 3 صبح موندیم اونجا تا درگیری ها کم شد و از کوچه پس کوچه ها رسیدیم خونه.....خلاصه شب ناجوری بود....چند روز بعد یه سری اتفاقات دیگه افتاد که ان شالله کم کم تعریف میکنم.....

Rezaei
۱۳۹۲-۱۱-۰۱, 17:43
پس جنگ هم رفته بودی و رو نمیکردی ;)

خیلی اینجور اتفاقات بد و ناگوار هست امیدوارم برای هیچکس پیش نیاد

hesam
۱۳۹۲-۱۱-۰۱, 20:03
یعنی بعد از انفجار تازه اومدن تو خیابون درگیر شدن؟!!
تو این مملکت چه خبره!!

علی بختیاری
۱۳۹۲-۱۱-۰۱, 20:11
نه حسام جان....والا یه سری جریانات هستش اینجا که نمیشه اینجا توضیح داد.....درگیری بین اقلیت ها بالا گرفته بود که چند روز بعدشم به اوج خودش رسید.....سر ندونم کاری چنتا بچه تند رو اون قضایای بعدش درست شد....

aligator
۱۳۹۲-۱۱-۰۳, 02:00
یه ماجرایی رو امشب دیدم، خیلی برام ناراحت کننده بود...
یه بنده خدایی اومده بود برای خرید2تا موتور برای خودشو پسرش...
طبق معمول من خونه تشریف داشتم ووقتی که گفن تو این سرمای زمستون یه همچین مشتریی رسیده مغازه مثل فشنگ خودمو رسوندم مغازه.این بنده خدا خودش کر ولال بود وقدرت تکلم نداشت،پسرش هم همراهش اورده بود برای خرید و وقتی من رسیدم که انتخابشون رو کرده بودن وفقط نوشتن قولنامه اماده کردن موتور مونده بود...
خلاصه وقتی که موتورا رو بچه ها بستن پسره رو راهی پمپ بنزین کردن تا بره وبنزین بیاره...تو این فرصت شاگرد چموش من ویکی از همسایه ها شروع کردن به مسخره کردن این بنده خدا و هزلیاتی رو از پشت سر میگفتن که نتونه لب خونه کنه...
چند باری تذکر دادم که بچه ها اذیت نکنید ولی گوششون بدهکار نبود،خلاصه توی این شوخی ها وبی جنبگی هاشون بین خودشون درگیری پیش اومد ویکیشون سر دیگری فریادی ناگهانی کشید...اقا دیدیم این بابا همچین از جا پرید که نزدیک بود سرش بخوره به سقف!!!
چشمتون روز بد نبینه،کاشف به عمل اومد که این بابا گوشاش سالمه ولی به خاطر یه مشکلاتی در دوران بچگیش قدرت تکلمش رو از دست داده...:42:
اره دیگه،جامعه فرهیخته ما جوری با این افراد برخورد کرده که این بنده خدا هم ترجیه میده از قدرت شنواییش صرف نظر کنه تا این هزلیاتی رو که بعضی از دوستان به اصطلاح نمکدون بهشون میگند ،کمتر اذیتشون کنه...
خدا رو شکر من که همیشه یه پایه این مسخره بازی ها هستم امشب رو به خاطر اینکه این بابا خط چشمش به حرکات من بود ،خیلی شیک ومجلسی نشسته بودم و حرف ناشایستی از دهنم نپریده بود...ولی واقعأ ناراحت شدم برای اون بنده خدا که چقدر بعضی از افراد جامعه با این قشر عزیز بد رفتار میکنن...
خلاصه بعد از راهی کردن اون مشتری عزیز این صحنه جرم بود:
من::77:
شاگردم::dd (14): [-o<
اقای همسایه:http://emruzi.com/images/smilies/yahoo/Don't%20tell%20anyone.gif
مجددأ من::144:
من وشاگردم::170:
و همچنان اقای همسایه...:14:

علی بختیاری
۱۳۹۲-۱۱-۰۷, 17:07
سلام به همه

خوب در دنباله خاطره قبلی....

تقریبا دو روز بعد از اون قضیه یک روز جمعه بود که یه استاد از شهرستان واسمون میومد و کلاس میذاشت مام رفته بودیم سر کلاس و نطدیکای ظهر بود که کلاس تموم شد و اومدیم بیرون از دانشگاه و دیدیم شهر شده عین شهر ارواح....اصلا هیچی تو خیابونا نبود....داشت شاخای ما در میومد....چه خبره تو شهر؟؟؟!!!

خلاصه هرکی رفت به یه طرفی و من و دوستمم میخواستیم ماشین بگیریم بریم خونه.....رفتیم کنار خیابون و همینجوری منتظر ماشین موندیم.....هر چند دیقه ای یه ماشین رد میشد تو خیابون دانشگاه زاهدان مه همیشه شلوغو ترافیکه....!!! مام هی با این رفیقمون میگفتیم دادا چه خبره چرا اینجوریه شهر.....خلاصه حدود 45 دیقه ای کنار خیابون موندیم و خبری از ماشینی نشد که مارو ببره و ما هم ریلکس نشستیم رو یه جدول گوشه خیابون و صحبت میکردیم که دیدم یه ماشین تا از کنارمون رد شد زد رو ترمز و دنده عقب اومد....دیدم یکی از بچه هاس....بهش میگم جعفر خاله خیلی بچه باحالیه....پرید پایین میگه داش علی اینجا چیکار میکنی دیوانه تو شهر بکش بکشه اونطرف شهر وحشتناک بود من به بدبختی در رفتم.....اقا چشای ما گرد شد....چی میگی جعفر خاله؟؟؟!!!خلاصه هیچی سوار شدیم و از فرعی گلوله مارو رسوند خونه و بعد که امار گرفتیم دیدیم قسمت شمالی شهر که دو قومیت باهم درگیر شدن (سر قضیه همون مسجد ) و خلاصه فارس ها بلــوچ هارو میکشن بلــوچ ها هم فارس هارو.....

اون پسر عمه بیچارمم که کنار مسجد بود از روی پشت بوم مغازه خودشو رسونده بود به اداره باباش که خیابون پشتی بوده و پریده تو اداره....

در اون ماجرا سرها بریده شد....جوون هایی تیکه تیکه شدن....فیلم های قضیه رو که دیدم تازه فهمیدم چه خبر بوده.....بچه 12-13 ساله با کلاش رگبار بسته بود روی بانک....

در اون قضایا حدود 5 کارمند بانک زنده زنده توی اتیش سوختن از جمله یک خانوم......کی فهمید این چیزارو؟؟؟ کی خبر دار شد؟؟؟

sadaf2430
۱۳۹۲-۱۱-۰۷, 17:14
وای خدا چه قدر وضعیت اونجا وحشتناک شما چه طوری اونجا دوام اوردید

علی بختیاری
۱۳۹۲-۱۱-۰۷, 17:20
نه همیشه اینطور نیست.....ما خیلی راحت زندگی میکنیم و مث ادمای شهرای دیگه میریم بیرون و خیلی راحت تر میریم تو محله های به اصطلاح خطرناک شهر...فقط گاهی اوقات شرایط متشنج میشه و باید مراقب بود که این هم چند سالی هست ایجاد شده......از این خاطره ها زیاد دارم....اگه طالبین باقیشونم تعریف میکنم.....قضیه مسجد جــامــــع که یکی از دوستام شهید و یکی جانباز شد....قضیه خیابون جمهوری زاهــــدان...قضیه خیابون ثــاالله زاهـــدان....وووووو....

sadaf2430
۱۳۹۲-۱۱-۰۷, 17:55
خوبه من فکر کردم همیشه اینطوریه
خیلی دلم گرفت خیلی ناراحت شدم ایشالا که توی وطنمون دیگه از این اتفاقات نیفته

علی بختیاری
۱۳۹۲-۱۱-۲۶, 16:57
سلام به همه....

خب امروز داستان گواهینامه گرفتنمو تعریف کنم....

پیش دانشگاهی بودیم که یکی از دوستام گفت علی بیا بریم ثبت نام کنیم واسه گواهینامه.....منم اصلا تو باغ گواهینامه نبودم چون از رانندگی خوشم نمیومد....خلاصه مارو کشون کشون برد و ثبت نام کردیم.....ایین نامه رو که یه ضرب قبول شدم ولی جاتون خالی چون هیچ حسی به رانندگی نداشتم و درست هم یاد نمیگیرفتم هی رد میشدم....این سرهنگه هم هی به ما میگفت دوبل بزن منم از چیزی که بدم میومد و نمیتونستم برم دوبل بود.....2 بار رفتم و رد شدم و دیگه دل زده شدمو گواهیه دبیرستانمم باطل شد و 6 ماه کلا نرفتم دیگه تا رفتم دانشگاه و بابا گفت برو این لکه ننگو از پیشانی خاندان پاک کن و اون گواهینامتو بگیییر پسر جون و دوباره رفتم و باز هم رد شدم....:89:

خلاصه دیگه ملت فهمیده بودن و دندونای روح مارو چنگال کرده بودن.....

دفعه چهارم رفتم و دیگه سرهنگ هم مارو میشناخت.....اسم همرو خوند و امتحان گرفت و سری اخر هم من داخل ماشین جا نشدم و یکی و تنها موندم و رفتم که بشینم یه گوشه سرهنگه صدام کرد گفت بیااا کجا میری؟؟قهر کردی با ما؟؟؟گفتم نه جناب جان خب جا نمیشم دیگه.....گفت بیا جلوتر من یکیو که انداختم پایین توهم سوار شو....:(

هیچی دیگه رفتیم و یکی پایین شد و ما سوار شدیم....یه نگاهی به برگه کرد گفت....بختیاری طولانی کردی...طولانی....اقا مارو میگی داشتیم اب میشدیم....گفتم خب سرهنگ جان قبولمون کن که طولانی تر نشه.....!!!:158:

هیچی دیگه همون اول گفت یه دوبل بزن منم رفتو که دوبلو بزنم هی میگفت زود باش دیگه...دیر شد...یهو قات زدم گفتم سرهنگ جان هی شما مارو حوول میکنی رد میشیم ...بذا کارمونو کنیم استرس نده دیگه...!!!دیدم چشاش گرد شد گفت خب بابا برو کاریت نداریم...دختر که نیستی حوول شی....اقا ماهم با کمال ارامش دوبلمونو زدیم چه دوبلی...بابای سرهنگم نمیتونست اونجوری دوبل بزنه.....بعد گفت خب دوباره راه بیوفت...رفتیم و یه دنده کشیم واسش رفتیم بعد گفت بزن کنار قبولی......اقا مارو میگی....:20::147::173:

اقا تا خود اموزشگاه بالانس زنان رفتم....منشی اموزگاه منو دید گفت باز رد شدی؟؟؟!!!:42:

گفتم نخیـــــر ...چی فک کردی قبوووول شدم....هیچی دیگه اینجوری بود که ما گواهینامه گرفتیم.....جاتون خالی چند روز پیشم 10 سالش واسم اومد....به قول معروف از این کارت بنزینیااا...:d

گواهینامه موتورم حالا بعد واستون تعریف میکنم...!!!

Hamzeh
۱۳۹۳-۰۱-۰۴, 17:32
چند روز قبل عید بود و ...

http://emruzi.com/up/uploads/139566972169561.jpg

محمدمحسن
۱۳۹۳-۰۱-۰۴, 23:12
سلااااااااااام به دوستان سال 1393 همه گی مبارک انشالله سال خوب و پر برکتی داشته باشین

این ماجرا نمیونم برا من که خاطره میشه اما کلا سوتی هست .

امسال که بعداز خستگی های گشتن و خرید عید به خونه اومدیم و با همسر

کنار سفر سال تحویل رو جشن گرفتیم و تانقدر خستگی های جسمی روحیم زیاد بود

از اون طرف هم که شارژ میخواستم از سیم کارتم خریداری کنم برای ایام عید طرافیک بود نمیشد.

نشستم پای اینترنت که از بانگ خریداری کنم ساعت 1:35 شب چشمان خابالو خسته گیج خواب .

شارژ هم اصلا نداشتم پیام تبریک به اقوام بدم هی پیام پشت پیام میومد من کلافه که نمیتونم جواب بدم.

شروع کردم به پر کردن تیک های خرید شارژ و هر دو سیم کارتهای ایرانسلم رو شارژ کردم .

اومدم بسته اینترنتی برای یکی از خطهام بخرم دیدم مبلغ زده 473507 با خودم گفتم این که هنوز 5 هزارتومان نشده بزار از اونیکی خطم 500 تومان انتقال بدم بشه 5 هزار تومان.

انتقال دادم نگاه کردم دیدم چرا رقم تکونی نخوردش هنوز عدد به 5 هزار نرسید دورباره انتقال دادم . باز هم نشد .

با دقت نگاه کردم دیدیم این چر این همه شارژ داره . 47350 تومان شارژ دارم. :)_:


تازه دویم افتاد که بجای 5 هزار تومان 50 هزار تومان شارژ کردم یعنی برای هر خطم 50 هزارتومان جمع 100 هزار تومان شارژ خریدم.
:)_::)_::)_::)_:

اینم سوتی سال 1393 من. :)):))

شانس آوردم شمارمو اشتباه نزدم شارژ مستقیم هم بود .

علی بختیاری
۱۳۹۳-۰۱-۰۷, 19:13
:109:

داشمحسن خیلی باحال بود.....فک کنم تا اخر سال 93 شارژداری دادا.....:6:

花 羅 漢
۱۳۹۳-۰۱-۰۷, 22:31
این خاطره که میگم مال چند سال پیشه،
یک روزی داشتم با عمو جان ،که قداش حدودان ۱۸۰ میشه ،وزنش هم راحت ۸۰ کیلویی هست ،،قدم میزدیم ،،این
رو هم بگم ،که عمو قبلان مشکل قلبی داشت ،و یک بار هم کارش به بیمارستان کشیده بود ،خلاصه من رفتم براش هندونه ،
طالبی ، خربزه ،،،خلاصه حسابی چیدام واردم ، براش که بزنه به رگ ،،عموم یک چاقو کوچیک قدیمی داره که همیشه جیب شه
چاقو رو در اورد خلاصه یکی یکی ،دخل هر چی اورده بودم رو اورد،حسابی خورد،،اقا بعد ۱۰ دقیقه گفت قفسه سینم داره درد میکنه ، من گفتم بلند شو بریم ،خونه ،یک هو افتاد ،اقا مارو میگی ، هول شده بودیم نمیدونستیم چیکار کنیم ،اقا عموم هم هی میگفت ای قلبم ،،ای قلبم ،،،حالا وسیله ای هم نبود بیارم اش ،مجبور شدم از صحرا که حدودان ۲ کیلومتری میشه
۸۰ کیلو +اون همه که خورده بود رو کول کنم ،اونم چی با عجله ،،:89:،،خلاصه اورم خونه رفتیم دکتر ،گفت از معداش هست از بس خورده عمو جون ،،،،،خلاصه هم تفریح کرد ،هم خورد ،اخراش هم حسابی سورای گرفت ،،،هنوزام شک دارم ،عمدی بود یا جدی:-?

--------- ادغام پست ( فاصله بین ارسالها جهت ادغام نشدن حداقل باید 15 دقیقه باشد ) ------------

این خاطره که میگم مال چند سال پیشه،
یک روزی داشتم با عمو جان ،که قداش حدودان ۱۸۰ میشه ،وزنش هم راحت ۸۰ کیلویی هست ،،قدم میزدیم ،،این
رو هم بگم ،که عمو قبلان مشکل قلبی داشت ،و یک بار هم کارش به بیمارستان کشیده بود ،خلاصه من رفتم براش هندونه ،
طالبی ، خربزه ،،،خلاصه حسابی چیدام واردم ، براش که بزنه به رگ ،،عموم یک چاقو کوچیک قدیمی داره که همیشه جیب شه
چاقو رو در اورد خلاصه یکی یکی ،دخل هر چی اورده بودم رو اورد،حسابی خورد،،اقا بعد ۱۰ دقیقه گفت قفسه سینم داره درد میکنه ، من گفتم بلند شو بریم ،خونه ،یک هو افتاد ،اقا مارو میگی ، هول شده بودیم نمیدونستیم چیکار کنیم ،اقا عموم هم هی میگفت ای قلبم ،،ای قلبم ،،،حالا وسیله ای هم نبود بیارم اش ،مجبور شدم از صحرا که حدودان ۲ کیلومتری میشه
۸۰ کیلو +اون همه که خورده بود رو کول کنم ،اونم چی با عجله ،،:89:،،خلاصه اورم خونه رفتیم دکتر ،گفت از معداش هست از بس خورده عمو جون ،،،،،خلاصه هم تفریح کرد ،هم خورد ،اخراش هم حسابی سورای گرفت ،،،هنوزام شک دارم ،عمدی بود یا جدی:-?

kalantar.yahya
۱۳۹۳-۰۱-۰۷, 22:38
این خاطره که میگم مال چند سال پیشه،
یک روزی داشتم با عمو جان ،که قداش حدودان ۱۸۰ میشه ،وزنش هم راحت ۸۰ کیلویی هست ،،قدم میزدیم ،،این
رو هم بگم ،که عمو قبلان مشکل قلبی داشت ،و یک بار هم کارش به بیمارستان کشیده بود ،خلاصه من رفتم براش هندونه ،
طالبی ، خربزه ،،،خلاصه حسابی چیدام واردم ، براش که بزنه به رگ ،،عموم یک چاقو کوچیک قدیمی داره که همیشه جیب شه
چاقو رو در اورد خلاصه یکی یکی ،دخل هر چی اورده بودم رو اورد،حسابی خورد،،اقا بعد ۱۰ دقیقه گفت قفسه سینم داره درد میکنه ، من گفتم بلند شو بریم ،خونه ،یک هو افتاد ،اقا مارو میگی ، هول شده بودیم نمیدونستیم چیکار کنیم ،اقا عموم هم هی میگفت ای قلبم ،،ای قلبم ،،،حالا وسیله ای هم نبود بیارم اش ،مجبور شدم از صحرا که حدودان ۲ کیلومتری میشه
۸۰ کیلو +اون همه که خورده بود رو کول کنم ،اونم چی با عجله ،،:89:،،خلاصه اورم خونه رفتیم دکتر ،گفت از معداش هست از بس خورده عمو جون ،،،،،خلاصه هم تفریح کرد ،هم خورد ،اخراش هم حسابی سورای گرفت ،،،هنوزام شک دارم ،عمدی بود یا جدی:-?

--------- ادغام پست ( فاصله بین ارسالها جهت ادغام نشدن حداقل باید 15 دقیقه باشد ) ------------

این خاطره که میگم مال چند سال پیشه،
یک روزی داشتم با عمو جان ،که قداش حدودان ۱۸۰ میشه ،وزنش هم راحت ۸۰ کیلویی هست ،،قدم میزدیم ،،این
رو هم بگم ،که عمو قبلان مشکل قلبی داشت ،و یک بار هم کارش به بیمارستان کشیده بود ،خلاصه من رفتم براش هندونه ،
طالبی ، خربزه ،،،خلاصه حسابی چیدام واردم ، براش که بزنه به رگ ،،عموم یک چاقو کوچیک قدیمی داره که همیشه جیب شه
چاقو رو در اورد خلاصه یکی یکی ،دخل هر چی اورده بودم رو اورد،حسابی خورد،،اقا بعد ۱۰ دقیقه گفت قفسه سینم داره درد میکنه ، من گفتم بلند شو بریم ،خونه ،یک هو افتاد ،اقا مارو میگی ، هول شده بودیم نمیدونستیم چیکار کنیم ،اقا عموم هم هی میگفت ای قلبم ،،ای قلبم ،،،حالا وسیله ای هم نبود بیارم اش ،مجبور شدم از صحرا که حدودان ۲ کیلومتری میشه
۸۰ کیلو +اون همه که خورده بود رو کول کنم ،اونم چی با عجله ،،:89:،،خلاصه اورم خونه رفتیم دکتر ،گفت از معداش هست از بس خورده عمو جون ،،،،،خلاصه هم تفریح کرد ،هم خورد ،اخراش هم حسابی سورای گرفت ،،،هنوزام شک دارم ،عمدی بود یا جدی:-?
ایوول دمش گرم همه کارو باهم کرده
مطمئنا عمدی بوده
ایول هم به تو جوانمرد
من که بودم میزاشتم بمیره یه مالی چیزی بهم برسه خخخخخ
عالی بود

Rezaei
۱۳۹۳-۰۱-۰۸, 00:11
خسته نباشید میگم بهت ناصر جان

حالا کولی دادن و .... بماند ؛ بنده خدا ناصر چه استرسی رو تحمل کرده که مشکلی برای داییش پیش نیاد

Rezaei
۱۳۹۳-۰۱-۲۲, 00:08
امشب این دختر کوچولوی 3.5 ساله ما چندتا سوژه دستمون داد اساسی

سر شب ازش پرسیدم چرا من اینقدر دوستت دارم ؟
حاضر جواب ؛ بهم میگه : برو تو آینه خودتو نگاه کن !!!

داشت با مامانش چند دقیقه پیش سر تبلت چونه میزد که بگیره و بازی کنه
صداش زدم : دلنااااز ( به نشونه اعتراض به رفتارش )

خیلی درگیر چونه زدن بود ؛ یهو گفت : شما حرفی نزن
باز با تعجب و اعتراض بیشتر گفتم دلناااااز

تازه متوجه حرفش شد که انگار حرف بدی زده و یهو گفت : بزن بزن. شمام حرف بزن.

روزگاره داریم از دست نیم متر بچه ؟

Rezaei
۱۳۹۳-۰۵-۰۱, 21:52
این تاپیک خیلی وقته خاک میخوره

ماجرا های قرآن خوندن دختر کوچولوم:
دلناز ؛ دختر کوچولوی تقریبا 4 سالمون از اول تابستون میره کلاسهای قرآن و تقریبا همه سوره های کوچیک جزء 30 رو حفظ کرده

چند وقته پیش سرما خورد و شدیدا تب کرد من و مامانش که نگرانش بودیم برای پاشویه و مراقبت شب رو توی اتاقش در حال چرت و بیداری سپری میکردیم
از شدت تب یهو بلند شد نشست و با صدای بلند و حالت ترتیل شروع کرد به قرآن خوندن و تکرار کردن سوره هایی که بلد بود
توی اون حالت خیلی نگرانش بودیم ولی این ماجرای قرآن خوندن هر بار یاداوری میشه شدیدا بساط خنده مار رو فراهم میکنه


این ماجرا برای شبای قدره:

بهش گفتم بابا امشب شبه قدره ، سوره قدر رو بخون
خوب شروع کرد و مثل همیشه تا آخر خوند و صدق الله رو هم گفتو یهو برداشت بهم گفت کی شبِ عصر میشه؟
منم که حیرون شده بودم و نمیدونستم بچه چی داره میگه گفتم بابا شب عصر که نداریم الان شبه بعد صبح میشه

بعد از چند دقیقه شروع کرد سوره والعصر رو خوندن و تازه من دوزاریم افتاد که بچه چی میگه و اونوقت براش توضیح دادم :))

علی بختیاری
۱۳۹۳-۰۶-۲۴, 11:10
سلاااام به همه

اقا ینی داغونیماا داغون.....

پشت سیستم ازمایشگاه همیشه میشینم و میام امروزی......الان مریض اومده جواب میخواد دارم تو صفحه اول امروزی دنبال جواب میگردم.....:109:


اخرش کار دست خودم میدم اینجا......

هااا ها هااا الان ملت پشت سرم وایسادن جواب میخوان من دارم خاطره تعریف میکنم...یعنی داغووون....

aligator
۱۳۹۳-۰۶-۲۴, 16:54
با تشکر از پاسخگویی به ارباب رجوع!!! وصداقت بی انتهای شما!!!
یعنی به احترم ابن احساس مسئولیتی که در شما موج میزنه کلاه از سر بر میدارم!:169:

aligator
۱۳۹۳-۰۷-۰۲, 21:07
سلام
اقا ما یه شاگردی داریم که خدای سوژست!(بعضی از دوستان قبلأ نمونه کارشو توی فیسبوقم دیدن...)
چند روزیه که توی بی تالک یه بنده خدایی رو گذاشته بود سر کار و خلاصه میگفت که دختره! تقلید صداشم که ماشالله انقدر عالیه یه مواقعی تلفنی خودمون رو هم میزاره سر کار!:Worried:
خلاصه سرشبی با طرف توی ایستگاه اتوبوس روبروی مغازه قرار گذاشت که برای اولین بار همدیگه رو ببینن ... :Day dreaming:
هیچی دیگه... چنتا از همسایه ها رو در جریان گذاشت و سوژه رو به پا کرد:109:پسره بنده خدا با یه 206 اومده بود که ببرتش برای شام!:Tongue:
بعد از 10-15 دقیقه معطل کردن طرف بالاخره رفت و نشست توی ماشین یارو :109:ماهاهم این سمت خیابون حدودأ 10 نفری بودیم که داشتیم اینجوری موزاییکا رو گاز میگرفتیم: =))
پسره بنده خدا اول اومد از ماشین کشیدش پایین که درگیر بشن،چشمش به ما افتاد که اون طرف خیابون داریم بهش میخندیم؛یه خرده رنگ عوض کرد و بعدشم سوار ماشینش شد وبا نهایت سرعت تیک اف کرد ...:109:
ولی میدونید باحال ترین قسمتش چی بود؟؟؟؟
رفت سر 4راه تصادف کرد ...
فکر نکنم بنده خدا دیگه هوای دختر بازی به سرش بزنه... =))

خدا این شادیا رو از ما نگیره:))

علی بختیاری
۱۳۹۳-۰۹-۱۹, 18:39
سلام به همه بیایین یه چیزی واستون تعریف کنم یکم لبخند بزنیم.....

چند روزه بابام میگه نمیدونم چرا با هرکی با موبایلم صحبت میکنم انگار مریضه...!!!!هیچی دیگه این بنده خدا میگفت و ماهم لبخند میزدیم.....ظهر باز یکی بهش زنگ زد...بعدش بابا میگه ای بابا اینم که انگار مریضه...!!!!و باز ما میخندیدیم.....الان نشستع بودم کنارش زنگ زد به یکی از اشناها بعد که قطع کرد میگه من به این گوشی شک دارم انگار همرو مریض نشون میده و باز من خندیدم و گفتم بده گوشیتو ببینم چطوریه صدا....از گوشی به خونه زنگ زدم و بابا برداشت دیدم واقعا صدای طرف شله و انگار مریضه...!!!!بعد با تعجب اومدم میگم اره راس میگیا این صداش یه جوریه.....هیچی دیگه رفتم تو تنظیمات گوشی دیدم یه گزینه ای رو فعال کرده به اسم ارام کردن صدای گوینده....!!!!! خلاصه جاتون خالی اساسی خندیدیم.....جالب بود برام تاحالا همچین تنظیماتی رو تو گوشیا ندیده بودم....

علی بختیاری
۱۳۹۳-۰۹-۳۰, 12:14
سلام....

دیشب داشتم تو یه سایت خرید و فروش میچرخیدم یکی برای اگهی فروش کبوترش نوشته بود.....سالم و سرحال....بسیااااار پرشی و بازیکن....نابلدِ نابلد....!!!!:42:

اقااا اقاا.... شما.... بله شما راننده 18 چرخ....بیا از رو من رد شو......:248:

Rezaei
۱۳۹۳-۰۹-۳۰, 13:34
سلام به همه

این تاپیک چقدر تاپیک خوبیه و قدرش رو نمی دونید
آقا یکی از خاطرات همین چند وقت پیش رو براتون تعریف میکنم بی زحمت دست به دست کنید برسه دست مخاطبش و حلالمون کنه دیگهههه مجبووووورم کرد که بپیچونمش


چند ماه پیش موبایلم زنگ خورد ، یه خانم بازاریاب کالاهای سلامت و پزشکی بود
مکالمه رو خودتون بخونید :

خانم بازاریاب : از دفتر شرکت ...... مزاحمتون میشم کار ما پخش لوازم ایمنی برای منزل هست از قبیل دستگاههای فشار خون ، سنجش قند خون و ..... ( خلاصه یه متن طولانی رو روخوانی کرد - کاملا معلوم بود )

من : خوب ، الان تماس گرفتید که من از محصولاتتون خرید کنم ؟

خانم بازاریاب : بله ، محصولات ما برای هر خونه ای لازمه و اگه داشته باشید میتونید اقداات اولیه پزشکی رو خودتون توی خونه انجام بدید و خیالتون از اتفاق ناگوار راحت باشه

من : ممنونم از راهنمایی تون اما لازم ندارم

خانم بازار یاب : قبلا تهیه کردید؟

من : نه تهیه نکردم

خانم بازایاب : خوب حالا اگه خدایی نکرده کسی توی منزل نصفه شب یهو فشارش بیوفته چکار میکنید ؟

من : یکسری اقدامات اولیه هست که بلدم خانم ، ممنونم لازم ندارم

خانم بازاریاب : مگه میشه لازم نداشته باشید ، این لوازم برای هر خونه ای لازمه

من : خانم ممنونم ، من خودم پزشکم

این رو که گفتم ؛ خودش مرده بود از خنده
اصلا نمیتونست جلو خودش رو بگیره ، بعد برداشت گفت آخه چرا از اول نمیگید آدم اینقدر انرژی نگذاره
گفتم ببخشید دیگه شما سئوال نکردید

فک کنم گند زده شد به کل اعتماد به نفسش و کل روز رو فروش نداشت

خخخخخخخ

علی بختیاری
۱۳۹۳-۰۹-۳۰, 13:39
هااا هااااااا خییلی باحال بود....اقا چرا انرژی ملتو تلف میکنی؟؟؟؟:109:

علی بختیاری
۱۳۹۳-۱۰-۰۴, 13:23
سلام به همه

خاش که بودیم بنزین زدن پروژه ای بود واسه خودش.....پمپ نزین که بنزین میداد همه به هم زنگ میزدن که اقا بدو که بنزین اومده.....برادرای قاچاقچی پمپ بنزین رو برداشته بودن واسه خودشون تانکر رو مستقییییم میبردن لب مرز.....یه وقتاییم به مردم بنزین میدادن.....یه وقتایی تو صف بودن ملت که بنزین بزنن یهو جلو در پمپ بنزین نرده میکشیدن که بنزین تموم شد دیگه نداریم.....مث اون بچگیا که فوتبال بازی میکردیم بعد صاحب توپ توپشو برمیداشت میگفت دیگه بازی نمیکنم.....

یه همچین جای منظمو قانونمندی بود خاش.....یادش بخیر.....

فریبرز
۱۳۹۳-۱۰-۰۵, 13:52
اقامایه روز نصاب اوردیم برامون ماهواره نصب کنه وقتی کارش تموم شد بهم گفت برای محکم کاری پایه هاشوگچ بگیر.
منم تا تونستم باسنگ وآجر وگچ پایشو محکم کردم دوسه روز بعد همسایمون زنگ ماروزد که دارن دیشها رو جمع میکنن, منم بدو پشت بوم وباهرچی دستم می اومد به جون گچها افتادم. ولی هیچ کسی زنگ مارونزد. آخرش من موندم ویه دست زخمی بادیش تاب ورداشته.

aligator
۱۳۹۳-۱۰-۰۵, 16:18
اقامایه روز نصاب اوردیم برامون ماهواره نصب کنه وقتی کارش تموم شد بهم گفت برای محکم کاری پایه هاشوگچ بگیر.
منم تا تونستم باسنگ وآجر وگچ پایشو محکم کردم دوسه روز بعد همسایمون زنگ ماروزد که دارن دیشها رو جمع میکنن, منم بدو پشت بوم وباهرچی دستم می اومد به جون گچها افتادم. ولی هیچ کسی زنگ مارونزد. آخرش من موندم ویه دست زخمی بادیش تاب ورداشته.
ههههه
حالا کار شما قابل تقدیره! من تو خونه قبلی برای محکم کردن از سنگ های بریده شده ساختمانی استفاده کردم و انقدر گذاشتم لایه پایه ها که جای پایه رو ایزوگام در اومده بود :158:

علی بختیاری
۱۳۹۳-۱۰-۰۵, 16:33
سلام

یکی از دوستان هست که تنها زندگی میکنه و کلا شبهای پنج شنبه همه رفقای درجه یک اونجا جمع میشیم.......تقریبا تا نزدیکای صبح بیداریم و بعدش میخوابیم.... بعدش کم کم بچه ها بیدار که میشن اروم میرن واسه خودشون و معمولا بیکار ترینا تا ظهر خوابن...
دیشب اونجا بودیم و خیلی خوش گذشت جای شما خالی....ولی صبح که بیدار شدم یه احساس سنگینی کردم رو خودم و یه تکونی خوردم دیدم اوه انگار یه پتو خیلی سنگین رومه....خودمو کشیدم بیرون و دیدم یه تپه پتو رومه و هرچی پتو بوده انداختن روم....این رفیقم نشسته بود نگا میکردو میخندید که من از زیر پتوها اومدم بیرون.....بهش میگم داداش اینا چیه رو من؟؟؟
میگه دیشب خیلی سرد بود توام که خیلی ادم سرمایی هستی.... بچه ها هرکی بلند میشد میگفت اوه اوه چه سرده بیا پتومو بندازم رو علی سرما نخوره....:174: و اینجوری بوده که ملت هرکی رفته پتوش نصیب من شده و اوجوری دفن شدم زیر پتوها....

یه همچین رفقای خراب رفاقتی دارم من.....:OoO:

علی بختیاری
۱۳۹۳-۱۰-۰۶, 19:15
سلام به همه

اقا چرا فقط من دارم اینجا پست میزنم....دوستان یاری کنن خب....
----------------------------------------------------------------------------------

یه بار رفته بودیم یه عروسی که مال هم استانی های عزیزمون بود ( اسمشونو نمیگم دیگه ) نشسته بودیم تا شام رو اوردن و همه مشغول خردن شدن.....تو این مهمونی نوشابه نیاوردن سر سفره و مثل اینکه به اقایی که روبروی من بود خیلی بد میگذشت......یهو دیدیم وسط کار دس تو جیبش کرد پول دراورد داد به یه پسر بچه ای که کنارش بود با همون لهجه خاص خودشون گفت.بیـــــااا برو از سوپر دوتا نوشابه بگیر بیار.....!!!!

اقا مارو میگی.....داشتیم میمردیم از خنده......مگه ما تونستیم شام بخوریم اون شب.......=)) هیییی خدااا اینارو نگیر از ما.....

فریبرز
۱۳۹۳-۱۰-۰۶, 19:50
سلام خدمت همه دوستان
زمانی که به خدمت سربازی مشرف شدم بعدازطی مراحل واردآسایشگاه شدیم طبق معمول ماکه آش خورجدید حساب میشدیم قدیمیا برامون تصمیم می گرفتن,به من هم یه جای خواب درطبقه بالای تخت بهم دادن هرچی گفتم من نمیتونم بالا بخوابم گفتن حرف نزن آش خورجدید.شب خوابیدم ونمیدونم چه موقعی بودکه انگارمنو ازآسمون به زمین انداختن.هم چین ازاون بالا افتادم که تاچند روزانگار تریلی ازروم ردشده.بعدازاون دیگه هیچ وقت بالای تخت نخوابیدم.دورانی بود واسه خودش.

aligator
۱۳۹۳-۱۰-۰۶, 23:50
علی خاطره ای از عروسی گفت بد نیست یه خاطره هم من بگم!
عروسی یکی از همکارا دعوت بودیم و ماشالا عروسی مجلل و شلوغی هم گرفته بود ...
از مدعوین حداقل 20-30 تا همکار از شهرای اطراف و همشهری به چشم میخوردن ! خلاصه همه تغریبأ یک طرف تالار جمع شده بودیم و همه هم که به شدت با هم رو در بایستی داشتیم همچین دست به سینه و سبیل به سبیل هم نشسته بودیم و خیلی متمدن فقط صحبت بود و صحبت!
خلاصه بعد یک ساعتی دیگه عروسی به اوج خودش رسیده بود و برای رقص نور و اعمال شاقه!!! چراغها خاموش شدن و دیگه ادم ها بودن که بین میز و صندلی ها تکون میخوردن ... :54:
10-15دقیقه ای گذشت و چراغها روشن شدن! یعنی اون صحنه ها وصف ناپذیره!انگار قوم مغول به میزا حمله کرده بود! دیگه هیچ اثری از میوه و شیرینی ها نبود! خخخخخ
یعنی حتی دیگه 1 حبه انگور هم پیدا نمیشد!!!
خلاصه یه همچین صنف با حال و باکلاسی داریم ما :166:

علی بختیاری
۱۳۹۳-۱۰-۱۱, 12:44
راستگویی بهترین کار.....

چند وقت پیش که طرحم تموم شده بود و بی کار بودم رفتم یه ازمایشگاه خوب شهرمون و تقاضای کار دادم....بعد از چند وقت سوپروایزر اونجا باهام تماس گرفت و گفت ما به نیرو احتیاج داریم شما میای اینجا؟؟؟منم ازمون سازمان تامین اجتماعی رو قبول شدم چند وقت پیش و 2 نفر بودیم که قرار بود مصاحبه کنن و از بین ما یک نفر رو انتخاب کنن....من به این بنده خدا گفتم شرایطم اینجوریه و ممکنه چند ماه دیگه قبول بشم و مجبور باشم از پیشتون برم....این بنده خدام تشکر کرد که راستشو بهش گفتم و گفت ما نیرویی میخوایم که دائم پیشمون باشه( خیلیا بهم قر زدن که چرا بهش گفتی؟؟هیچی نمیگفتی میرفتی کار میکردی اگه جور میشد میگفتی نمیام دیگه)...و من هم یکی از دوستانم رو معرفی کردم و ایشون رفت اونجا سر کار......دیروز بعد از چند وقت که از اون ماجرا میگذره دیدم دوباره اون مسئول ازمایشگاه باهام تماس گرفت و گفت بیا پیشم کارت دارم......رفتم پیشش گفت از اونسری که اونجوری باهامون روراست بودی خیلی ازت خوشم اومد و دلم میخواد که تو مجموعه ما باشی و تا وقتیکه کارت درست میشه بیا پیش ما باش ماهانه حقوقتم مثل نیروهای عادیمون میدیم.....و اینجوری شد که ما از شنبه باید بریم سر کار.....

فریبرز
۱۳۹۳-۱۰-۲۱, 00:32
سلام دوستان
چندوقت پیش بایکی ازدکترهای متخصص بحث ویتامین کردیم,ازشون درموردشربتهای ویتامین پرسیدم خیلی باحال جواب داد،گفت:شماازفردا نه میوه بخر نه گوشت ونه ... بجای این خرجای گران دو سه هزار تومن بده یه شربت ویتامین بگیر بریز توکاسه, نون توش تلیت کن وخانوادگی دورهم بخورید,اینا همش دروغه ,راهیه واسه پول درآوردن.
حالا این وسط من مونده بودم بین این دکتر و اون دکترهای داروساز.عجب وضعیه ها آدم باید به چی اعتماد کنه؟!

علی بختیاری
۱۳۹۳-۱۰-۲۱, 17:39
سلام به همه

من یه عمو دارم که توی کنسولگری هند مترجم هستش.....چند وقت پیش اومده بودن خونمون که یکی از همکاراش باهاش تماس گرفت و خوب اونم داشت باهاش انگلیسی صحبت میکرد....یه خواهرزاده دارم که کوچیکه....عمو که داشت صحبت میکرد این هاجو واج داشت نگاش میکرد که این داره چی میگه.....بعد از چند دیقه اومد پیشم...میگه دایی؟؟گفتم بله؟؟؟گفت : عمو دیوونه شده؟؟؟؟!!!!!:174:

aligator
۱۳۹۳-۱۱-۰۲, 01:04
امشب یه ماجرایی پیش اومد و یه سوتی خیلی خیلی خفن دادم ! یادم افتاد به یه خاطره ای توی دوران طفولیتم ... :d
بابای ما یه همکار و رفیق و همسایه خونه ووو ... صمیمی داشت به اسم مرتضی.
این اقا مرتضی بنده خدا قدش کوتاه بود و همه صداش میکردن مرتضاچی!:d ما هم که همیشه از دهن این و اون میشنیدیم به این بنده خدا میگن مرتضاچی دیگه روی عالم بچگی خودمون همینجوری خطابش میکردیم...
خلاصه گذشت و گذشت تا یه روز این اقامرتضی میخواستن بیان با خانواده خونمون و از ظهرش مامان و بابا حسابی تأکید میکردن که مبادا بهش بگی مرتضاچی هااااا ، بگو حاج مرتضی!!! عمو مرتضی و ازین قلم اسم ها ...
خلاصه منم که حسابی برام سوال شده بود چرا ؟؟؟ (البته روی بچگی خودم فکر میکردم واقعأ اسمش مرتضاچی هست! بچه بودیم دیگه ...:114: ) با این جواب روبرو شدم که خب چون قدش کوتاهه "چی" رو به اسمش مردم اضافه کردن و زشته که بهش این حرفو بزنی و ازین جور حرفا ... امااااااا ! حالا سوال توی ذهن من 2 تا شده بود! اصأ چرا باید قدش انقدر کوتاه باشه که بهش بگن مرتضاچی ؟؟؟
خلاصه شب شد و اقا مرتضی و خانوادشون تشریف اوردن و منم خیلی شیک و مجلسی دقیقأ رفتم از خودش پرسیدم چرا تو انقدر قدت کوتاهه که مردم بهت میگن مرتضاچی ؟؟؟:d
اره دیگه ... اینجوری بود که من اصأ توی روش نگفتم مرتضاچی !!!!!
الیته جواب اون بنده خدا هم بعد از کلی سرخ و زرد شدن جالب بود! گفت حقمو این زنم خورده! ببین هرچی قدم کوتاهه قد زنم بلنده:158:
خلاصه امشبم یه همچین سوتیی دادم بنده! :Blushing: البته از گفتن ماجرای به روز شده معذورم! برید یه 15سال دیگه بیاید شاید ماجرای امروزو براتون تعریف کردم :d

فریبرز
۱۳۹۳-۱۱-۱۴, 23:37
سلام دوستان
چندسال پیش بود تویه شبی توی همین ساعتها.اوایلی بودکه آکواریوم گرفته بودم.هنوز به روال کارعادت نداشتم وچون کلرآب درروز زیاده معمولا شبها آب برای آک کنارمیزارم.یه شب که ماهیهامو تازه ردکرده بودم و آکم خالی بودتصمیم گرفتم آبشو خالی کنم وآب تازه بریزم.سرشب بودکه همه وسایل روشستم وآب روکامل خالی کردم وآخرشب شلنگ آب رویه سر وصل کردم به شیرظرفشویی وسردیگه شلنگ توی آکواریوم.شیرآب رو واکردم ومنتظرتاپربشه.هنوزبه نصفه نرسیده بودکه یکی ازدوستان به گوشیم زنگ زد ومنم که عادت دارم موقع صحبت کردن راه میرم ,گوشی به دست رفتم توی اتاق واونجاراه میرفتم و صحبت میکردم.این رفیق ماآنچنان ازاتفاقی که آنروزبراش افتاده بودجذاب صحبت میکرد وماهم که ازهمه جابیخبر!!!
یه آن انگار زدن پس کلم,دویدم سمت آشپزخانه.نفهمیدم چقدرپای گوشی بودم ولی انگارآکواریوم رو باشلنگ ماشین آتش نشانی بااین سرعت پرکردن.
دیگه چشمتون روزبد نبینه.خونه باآب یکی شده بود.فقط دعا میکردم سقف همسایه پایین نم نداده باشه.
خلاصه تانصفه شب باجارو ,خاک انداز و دستمال وهرچی گیرم میومدآب جمع میکردم .
ازاون موقع دیگه برای آب کردن آک ازپاش تکون نمیخورم.:232:

فریبرز
۱۳۹۳-۱۱-۲۷, 00:15
سلام به همه دوستان
دوشب پیش یه ماجرایی رو خلق کردم که شاید شنیدنش خالی ازلطف نباشه.
دوشب پیش برای ما مهمون اومد.آقا چشمتون روز بد نبینه, یه بچه داشتن زلزله بالای ٨ ریشتر.اولش که اومد شروع کرد با طلا بازی کردن.اوایلش خوب بود ,یکم گذشت دیگه شورشو دراورد.فکرمیکرد این پرنده اسباب بازیهاشه.هی میگرفت تودستش,اینور اونور میکرد,بالا پایین میکرد,منم مونده بودم چی بگم.ازیه طرف عزیز دور دونه و ازیه طرف هم باهاشون رودروایسی داشتم.خلاصه طلا کارخودشو کرد و گاز مشتی ازش گرفت که خیال همه رو راحت کرد.بچه هم یکم گریه زاری کرد و چشاش گرد شد سمت آکواریوم.آقا اگه بدونید چی کشیدم!دیگه کم مونده بود ملاقه بیاره و فلاورو ازتوی آکواریوم دربیاره.هرچی که بهش میگفتی نکن گوشش بدهکارنبود.باباش هم که ذوقشو میکرد.
سرتونو درد نیارم.دیدم اینجوری فایده نداره.فلاورم ازدست میره.زنگ زدم همسایه طبقه اول.گفتم برو جلوی در هرچند دقیقه یه بار صدای دزدگیره اون رانا سفیدرو دربیار ولی کسی نبینه.آخه ماشینشون همون بود وتازه خریده بود.
رفیق ماکارشو خوب انجام میداد واین فامیل ما مونده بودچرا اینقدر صدای دزدگیر ماشینش درمیاد.منم گفتم یه چند وقتیه تومحلمون دزدی زیاد شده.این آقا هم ازترس مالش خورده نخورده بلندشد رفت.
خوب چاره ای نداشتم.چیزهایی روکه مثله جونم دوست دارم شده بود اسباب بازی بچش. خوش باشید.

بامشاد
۱۳۹۳-۱۱-۲۷, 16:45
سلام
دیروز یکی از بچه ها سر زنگ فیزیک یه سوتی داد که شاید براتون جالب باشه...عضو همین سایت هم هست..agsl..ازش پرسیدم خودشم معنی نام کاربریشو نمیدونست...بگذریم
اقا این بشر میخواست بگه که پشت شیشه رو با اکسید جیوه میپوشونند که میشه جیوه اندود کردن...گفت با جیوه پشت شیشه را نقره اندود میکنیم...:))
.
.
.
خودم حالم بد شد اینقد بی مزه بود.

فریبرز
۱۳۹۴-۰۲-۳۱, 18:58
سلام به همه
یکی نیست به بعضی از این خانمهای راننده بگه,شما همین مستقیم رو برو,لایی کشیدن پیش کشت.
دیروز با یکی از همین خانمها تصادف کردم.پشت سرم لایی میکشید و می اومد تا به ما که رسید زد آیینه بغل مارو ترکوند.وایسادیم بغل .گفتم زنگ بزنم مامور بیاد؟گفت نه,من گواهینامه ندارم بایدیه جریمه اضافه هم بدم,قبول دارم مقصرم.گفت زنگ بزنم پدرم بیاد خسارت شما رو بده.یه خورده منتظرشدیم تا پدر بزرگوارشون اومدن.کلی معذرت خواهی کردن و توافقی ١۵٠ تومن هزینه آیینه رو دادن و یه شماره هم داد که اگر هزینش بیشتر شد تماس بگیرم و مبلغ اضافی رو برام کارت به کارت کنن.منم در آخر بهشون گفتم:دختر شما خیلی بد رانندگی میکنه حتما فکری بحالش بکن.
خلاصه امروز رفتیم آیینه رو تعویض کنیم,هم چین زده بود که کامل باید عوض میشد.خلاصه من هم چاره ای نداشتم و ٢٣٠ تومن هزینه آیینه ماشین رو دادم.حالا موندم این ٨٠ تومن اضافی که ازجیب دادم رو بگیرم یانه؟ازیه طرف روم نمیشه بهش زنگ بزنم و از طرفی هم نگیرم که از جیبم رفته!؟!؟!

fishboy
۱۳۹۴-۰۲-۳۱, 21:46
سلام علیرضا خان
آخ آخ گفتی منم از رانندگان خانم میترسم مثل ...
یه بارم یه خانم محترم از پشت همچین زد به من که تمتم اجدادم امد جلو چشم
من سوار موتور بودم از بغل گرفت سمت من من هی رفتم کنار اونم دنبال من،به خاطر اینکه نرم تو جدول گاز دادم افتادم جلوش بعد کاملا بهش استرس وارد شده بود چون به جای اینکه ترمز کنه
پاشو تا ته فشار داده بود رو گاز!!!!!!!!!!!! فکر کنم میخواست بکشه منو
هیچی دیگه ما کف خیابون خانم هم دنبال ما یه 20 متری هول داد منو یه طرف بدنم کلا پوستم کنده شد هیچی آقا آخرشم منو موتور رفتیم زیر یه ماشین که کنار خیابون پارک بود وگرنه فکر کنم این ماجرا تا صبح فرداش ادامه داشت اووووووووف
:174::174::224::224: نه چرا روت نشه به نظر من که بگیر مگه اینکه بعدا هم بخوای ببینیش!حالا من نمیدونم تا باباش بیاد چی بین شما گذشته:))

بامشاد
۱۳۹۴-۰۴-۰۹, 17:54
سلام دوستان



امروز اولین جلسه کلاس زبانمون بود تو یکی از موسسات زبان

امروز یه معلم جدید اومد تو کلاس ما حدود 70 ساله خیلی هم جدی

قبلا شنیده بودم میگفتن 15 لهجه مختلف انگلیسی صحبت میکنه

اول یکم فارسی گفت و بعد شروع کرد درس دادن با لهجه American

ینی میتونم بگم هیچی نمیفهمیدم،ینی هیچکی هیچی نمیفهمید

وسطای کلاس از بغل دستیم پرسیدم چیزی میفهمی؟

گفت نه والا.

ینی اون لحظه احساس میکردم کل دنیارو بمن دادن

یه حس خوبی داشت که نگو...


این بود داستان من

Rezaei
۱۳۹۴-۰۴-۰۹, 23:12
سلام دوستان



امروز اولین جلسه کلاس زبانمون بود تو یکی از موسسات زبان

امروز یه معلم جدید اومد تو کلاس ما حدود 70 ساله خیلی هم جدی

قبلا شنیده بودم میگفتن 15 لهجه مختلف انگلیسی صحبت میکنه

اول یکم فارسی گفت و بعد شروع کرد درس دادن با لهجه American

ینی میتونم بگم هیچی نمیفهمیدم،ینی هیچکی هیچی نمیفهمید

وسطای کلاس از بغل دستیم پرسیدم چیزی میفهمی؟

گفت نه والا.

ینی اون لحظه احساس میکردم کل دنیارو بمن دادن

یه حس خوبی داشت که نگو...


این بود داستان من


از ایجاد تاپیکهای مشابه لطفا خودداری کنید
پست شما ویرایش و با تاپیک موجود اغام شد